یک جمله از تو، یک جمله از من! یک سوال از تو یک جواب از من، یک سوال از من یک جواب از تو!
یک عاشقانهی ایدئولوژیک!
آیا تفاهم در جهانبینی در شکلگیری یک رابطهی عاشقانه نقش دارد؟ آیا میتوانیم عاشق کسی باشیم که مثلما فکر نمیکند؟
کارگردان: Richard Linklater
نویسنده: Richard Linklater, Kim Krizan
بازیگران: Ethan Hawke, Julie Delpy, Andrea Eckert
خلاصه داستان: در فیلم پیش از طلوع یک مرد و زن جوان در قطار با یکدیگر آشنا میشوند و یک بعد از ظهر را به سیر و سیاحت در شهر وین میپردازند. درحالیکه هر دوی آنها میدانند، احتمالاً این آخرین دیداری است که با یکدیگر خواهند داشت..
فیلم Before Sunrise (پیش از طلوع) اولین فیلم از سهگانهای است که اختلاف زمانی هر کدام از فیلمها چه در روایت فیلم و چه در سال ساخت ۹ سال است. روایتی از آشنایی یک زوج. فیلم دیالوگ محور است. همین دیالوگها چنان تو را رو به جلو پرتاب میکنند که گمان میکنی درگیر تماشایی فیلم پرپیج و خمی بودهای پر از حادثه.
فروید جایی گفته (( تمدن از جایی شروع شد که انسان به جای سنگ، به دیگری کلمه پرتاب کرد)). فیلم گفت و گو را در محوریت قرار داده تا نشان دهد که مهم ترین حادثه همین حرف زدن من با تو است. فیلمِ اول، سفر با قطار است. همسفر در قطار مدت زمان بیشتری در کنار توست تا در هواپیما. فرصت نگاه کردن داری. فرصت اینکه قلبت تپیدن بگیرد و سر بحث را باز کنی و عاشق شوی! چیزی که شتاب هواپیما آن را از تو میرباید. آنقد سریع به مقصد میرسی که گویی اصلا همسفری نمیخواهی. شتاب در دنیای مدرن فرصت مکثهای بسیاری را از ما گرفته. مکثهایی که تعیین کنندهی مسیر زندگی ما هستند.
دو نفر که هر دو تجربیات بدی از رابطهی قبلی خود دارند و هنوز مات و مبهوت اتفاقات مربوط به رابطهی قبلی خود هستند دربارهی شروع یک رابطهی جدید هیچ ترس و درنگی ندارند. به قول افلاطون:((عشق، مرضی است که همه خواهان آن هستند)).
بهترین سکانس فیلم سکانسی است که در رستوران، دختر از پسر میخواهد ادای صحبت کردن با تلفن را دربیاورند. آنجا دختر غیرمستقیم به پسر میگوید که در قطار عمدا کنار او نشسته. چیزی که پسر را شوکه میکند. همیشه فکر میکنیم میدانیم شروع کنندهی یک رابطه کیست. اما حقیقتا چون سخت از دل یکدیگر مطلع هستیم نمیتوان مطمین بود جرقه را چه کسی ابتدا زده.
ابتدا دیالوگ دربارهی مسایل کاملا ابتدایی است اما کمکم وارد دنیای جهانبینی یکدیگر میشوند و بعد در فاصلهی کمتر از یک شب تا صبح چنان باهم احساس نزدیکی میکنند که خصوصیترین اسرارشان را باهم درمیان میگذارند. عشق در کدام لحظه از این گفتوگوها شکل گرفت؟ هیچ نمیدانیم. آن دو هم دقیق نمیدانند در کدام لحظه عشق را دریافتند. آن لحظهی ناب عاشق شدن همیشه گم میشود. مشخص نیست. بهترین توجیه برای این امر این است که هیچکس از روی حساب و کتاب عاشق نمیشود. که اگر حساب و کتابی درکار باشد دیگر نامش عشق نیست.
“پرسهزنی” در شهر کاری است که دختر و پسر در طول فیلم انجام دادن. بودلر جایی نوشته:((قدم زدن وقت تلف کردن است اما پرسهزدن زندگی است)). پرسهزنی یعنی لمس کردن واقعیت زندگی که در دل شهر و خیابانهایش نهفته و باید از نزدیک حس شود. رستوران و بار و شاعرکلمات کنار رودخانه و آن رقاصهی دورهگرد و … شاید چیزهای جزیی به نظر برسند اما مسیر پرسهزنی این زوج و گرهخوردنشان با بطن زندگی در طول فیلم بودند. آنها کنار هم یک شب در آن شهر غریب زندگی کردند. پرسه زدند و آن شب را در خاطرهی عمر خود ثبت کردند.
ایدهی این فیلم زمانی به ذهن کارگردان رسیده که خودش تجربهی صحبت با یک دختر را به همین شکل که در فیلم اتفاق افتاده داشته است. برای همین است که فیلم تا به این حد تاثیرگذار به نظر میرسد. با آن دسته از رمانتیکهای فرانسوی و اغراق شده فاصلهی بسیاری دارد. عاشقانهای است که درکش برای اکثر مخاطبان دشوار نیست و فورا به فیلمی محبوب تبدیل میشود.