دختری با خالکوبی اژدها (The Girl with the Dragon Tattoo) فیلمی است انگلیسیزبان در سبک دلهرهآور و مرموز، محصول سال ۲۰۱۱ که براساس رمانی با همین نام به قلم استیگ لارسن ساخته شدهاست.
این فیلم به نویسندگی استیون زایلیان و کارگردانی دیوید فینچر بود که از هنرپیشگان اصلی آن میتوان به دنیل کریگ، در نقش میکائیل بلومکویست، و رونی مارا، در نقش لیزبث سلندر اشاره کرد. دختری با خالکوبی اژدها در هشتاد و چهارمین دوره مراسم اسکار نامزد پنج جایزه، به انضمام رونی مارا کاندیدای جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن شد و از آن میان جایزه بهترین تدوین را از آن خود کرد.
بررسی فیلم (The Girl With The Dragon Tattoo) دختری با خالکوبی اژدها
دیوید فینچر با هر فیلم تازه ای که ارائه می کند تماشاگران را غافلگیر می سازد. سیاهی و تاریکی ای که از پرده ی سینماهای نمایش دهنده ی فیلم دختری با خالکوبی اژدها به بیرون تراوش پیدا می کند همچون یک موجود زنده است. فینچر امضای خود را پای فیلمی گذاشته که کمتر فیلمسازی از پس چالش های آن بر می آید. این فیلمساز موفق و متفاوت سینمای آمریکا با یاری گرفتن از فیلمنامه ی محکم استیو زیلیان, که اقتباسی از رمان پر فروش استینگ لارسن سوئدی است, چارچوبِ منبع اصلی را حفظ کرده و سپس گوشت و عضلات مورد نظر خود را به آن اضافه کرده است. به طوری که محصول نهایی چیزی متفاوت از کتاب لارسن است. در فیلم فینچر, مثل هر اقتباس سینمایی خوبی, روایت اصلی ریشه در منبع اصلی دارد اما روح و جان اثر را می توان از ورای تصاویری که روی پرده نقش می بندد تشخیص داد.
اوایل سال 2010 که شرکت فیلمسازی «کلمبیا پیکچرز» قصد خود را برای ساختن فیلمی از روی کتاب پر فروش دختری با خالکوبی اژدها نوشته ی استینگ لارسن اعلام کرد خیلی ها متعجب شدند زیرا سوئدی ها سال 2009 فیلم بسیار خوبی را به کارگردانی نیلس آردن اوپلف از روی کتاب لارسن ساخته و عرضه کرده بودند. در هر حال , نسخه ی آمریکایی با یک بودجه ی صد میلیون دلاری ساخته شد و ما حالا در فاصله ی تقریبا دو سال دو نسخه ی سینمایی خوب از روی رمان لارسن در اختیار داریم. هر دوی این فیلم ها یک داستان را روایت می کنند هرچند که واجد پاره ای تفاوت های مهم با یکدیگر هستند. نسخه ی اوپلف گرچه فضل تقدم دارد اما نسخه ی فینچر هم به ما یادآوری می کند که مقدم بودن گاهی مواقع چندان فضیلتی محسوب نمی شود.
دختری با خالکوبی اژدها فیلمی است غرق در تاریکی و سرما. هر چیزی در این فیلم, از صحنه های بیرونی زمستانی اش تا صحنه های داخلی تاریک اش و سبک و سیاق فیلمبرداری اش, وجه تاریک و ظلمانی فیلم را ارتقا می بخشد. شخصیت های فیلم که از حیث احساسی بسیار غامض و پیچیده اند, بازتاب دهنده ی نگاه خاص دیوید فینچر به طبیعت و ذات بشری است. دیوید فینچر بر این باور است که اجتماع نقش اصلی را در فاسد کردن آدم ها دارد.
منتقدانی که کتاب لارسن را خوانده اند و فیلم فینچر را دیده اند عموما معتقدند که استیو زیلیان فیلمنامه نویس توانسته با اعمال پاره ای حذف و اضافات یک قصه ی جنایی معماییِ خوش ساخت از دل منبع اصلی بیرون بکشد; قصه ای که نه شتاب زده است نه کند و ملال آور.
دو شخصیت اصلی قصه زمانی برای اولین بار سر و کله هایشان در مقابل یکدیگر پدیدار می شود که یک ساعت از شروع فیلم گذشته است. فینچر و زیلیان در این یک ساعت نخستین داستان های دو شخصیت اصلی قصه را جدا از هم نگه می دارند تا هم جایگاه آنها در روایت کلی فیلم بهتر مشخص شود و هم همراه شدن آنها با یکدیگر انرژی بیشتری را ایجاد کند. دانیل کریگ در فیلم دختری با خالکوبی اژدها در نقش خبرنگار مغضوب و آبروباخته ای به اسم میکائیل بلومکوئیست ظاهر شده است. میکائیل برای دیدن هنریک ونگر (کریستوفر پلامر) به مکانی در شمال سوئد می رود. ونگر یک میلیاردر بازنشسته است. او از میکائیل می خواهد که نگاهی به پرونده ی یک جنایت قدیمی بیاندازد; جنایتی که پس از سپری شدن چهل سال از وقوع آن هنوز از خاطرِ ونگر پاک نشده و او را آزاد می دهد.
فرد مقتول هریت نام دارد و نوه ی خواهر ونگر بود. هریت در سال 1966 که به قتل رسید شانزده سال بیشتر نداشت. او ناگهان ناپدید شد و این تصور به وجود آمد که به قتل رسیده است. جنازه ی هریت هرگر پیدا نشد و در عین حال هیچ مدرک و نشانه ای هم پیدا نشد که گویای فرار او از خانه باشد. قاتل احتمالی هریت هم هرگز پیدا و مجازات نشد. هنریک ونگر معتقد است که قاتل باید یکی از اعضای خانواده اش باشد; خانواده ای متشکا از عناصر فاشیست, آشوبگر و غیر عادی. میکائیل پس از پذیرش پرونده ی قتل هریت, دستیاری برای خودش استخدام می کند. این دستیار, زنی است به اسم لیزبت سالاندر (رونی مارا) که تخصص و مهارت ویژه ای در کار با کامپیوتر و ابزار فنی دارد. میکائیل با یاری گرفتن از توانایی های ذهنی و فکری لیزبت, قدم به داحل شبکه ای مخوف می گذارد و …
شخصیت مرکزی در دختری با خالکوبی اژدها میکائیل است. میکائیل بیشتر از هر شخصیت دیگری بر روی پرده دیده می شود. اما او جالب ترین شخصیت در این فیلم 158 دقیقه ای نیست. محور جذابیت فیلم, لیزبت سالاندر است که گذشته ی پر رنج و دردش در زیر رویه ای از مهارت های فکری و تکنیکی نهفته است. دیوید فینچر ترجیح داده که میکائیل بیشتر شبیه یک کارآگاه معمولی باشد که با یک دستیار بسیار باهوش همراه شده است. به عبارت دیگر, لیزبت در حکم شرلوک هولمز و میکائیل در حکم دکتر واتسون است. میکائیل گرچه هرگز به اندازه ی لیزبت جذاب و گیرا نیست اما تحت الشعاع او نیز قرار نمی گیرد. رابطه ی شبه رمانتیکی که بین میکائیل و لیزبت شکل می گیرد نیز در نوع خودش جالب و متفاوت است.
دختری با خالکوبی اژدها فیلم تلخ و تیره ای است اما قدرت این فیلم در تحریک و ترغیب تماشاگران غیر قابل انکار است. فیلم در عین حالی که منظری تیره و تار از ذاتِ بشری را ارایه می کند, یک فیلم جنایی/ معماییِ پر هیجان نیز هست; فیلمی که سوسپانس و تنش در ساختار ژنتیکی اش جا دارد.
استینگ لارسن قبل از مرگِ زود هنگام اش دو رمان دیگر به چا رساند که دنباله های رمان دختری با خالکوبی اژدها محسوب می شوند. این دو رمان, تحت عناوینِ دختری که با آتش بازی کرد و دختری که به لانه ی زنبور لگد زد, به اندازه ی رمان اول این مجموعه موفق و پر فروش بوده اند. دیوید فینچر هم تمایل خود را برای ساختن فیلم هایی از روی این دو رمان ابراز کرده است. تنها نکته اینکه باید دید استودیو کلمبیا چراغ سبز را برای ساخت دو ادامه ی دیگر نشان خواهد داد؟
منبع: اسکار فیلم
نقد فیلم The Girl with the Dragon Tattoo ( دختری با خالکوبی اژدها )
اگر « استیگ لارسنِ » فقید زنده بود احتمالاً با دیدن موفقیت های داستانش بر پرده نقره ایی، از فرط خوشحالی 60 نخ سیگاری را که در یک روز می کشید، به 120 می رساند!. « لارسن » روزنامه نگاری سوئدی بود که در تمام عمر یک زندگی معمولی داشت که آن هم بی دردسر نبود. او روزنامه نگاری بود که در مقابل نئو نازی ها ایستادگی کرد و با قلمش آنها را به نقد کشید و نهایتاً در سن 50 سالگی به دلیل سکته قلبی درگذشت. البته هرگز مشخص نشد که دلیل مرگ او واقعاً سکته قلبی بود یا اینکه جناح های سیاسی به پزشکی قانونی فشار وارد کرده بودند تا دلیل مرگ را حمله قلبی عنوان کند ( « لارسن » پیش از مرگ بارها توسط دشمنانش تهدید به مرگ شده بود ). اما هرچه که بود او در گمنامی از دنیا رفت اما با انتشار سری داستانهای « هزاره » ، « لارسن » به چنان شهرتی دست یافت که مطمئناً اگر زنده بود هرگز نمی توانست حتی در خیالاتش هم به آن دست پیدا کند. از میان داستانهای « لارسن » که نامِ آنها « دختری با خالکوبی اژدها » ، « دختری که با آتیش بازی کرد » و « دختری که به لانه زنبور لگد زد » می باشد، « دختری با خالکوبی اژدها » از شهرت فوق العاده بالایی در جهان برخوردار شد و به بیش از 40 زبان دنیا ترجمه شد. در سال 2009 نیز اقتباسی سینمایی از داستان « دختری با خالکوبی اژدها » صورت گرفت که « نیلز آردن اوپلو » ( اگه درست تلفظش را گفته باشم! ) آن را کارگردانی کرد. این اثر سوئدی فیلمی بسیار موفق بود که با استقبال مثبت منتقدان و تماشاگران مواجه شد. اما در سال 2010 به یکباره اعلام شد که قرار است اقتباسی دیگر از داستان « دختری با خالکوبی اژدها » انجام گیرد که البته بخش مهم تصمیم این بود که اینبار هالیوود خواهان انجام آن است. در زمان اعلام این خبر بسیاری بر این باور بودند که این اقتباس تنها به دلیل تسخیر گیشه ها انجام گرفته وگرنه چه دلیلی دارد که از یک اثر خوب ، فیلمی دیگر ساخته شود؟! اما زمانی که نام « دیوید فینچر » به عنوان کارگردان فیلم مطرح شد، همگان متوجه این نکته شدند که فیلمِ جدید « فینچر » چیزی بیشتر از یک بازسازی محض خواهد بود و همینطور هم شد. « دختری با خالکوبی اژدها » که « فینجر » کارگردانِ آن هست، به مراتب فضایی تاریک تر و خفقان تر از نسخه سوئدی اش دارد.
میکائیل ( دنیل کریگ ) روزنامه نگاری است که به دلیل کنجکاوی های سیاسی که انجام داده، موقعیت شغلی اش بر باد رفته است. میکائیل از آن دسته روزنامه نگارانی است که همیشه سعی در کشف حقیقت دارد اما ظاهراً اینبار به درِ بسته برخورد کرده است. کنجکاوی های میکائیل و روحیه جنگندگی او باعث می شود تا یک میلیونر به نام هنریک ونگر ( کریستوفر پلامر ) از وی درخواست کند تا مسئولیت رسیدگی به پرونده نوه اش که در سال 1966 مفقود شده، شود. میکائیل پیشنهادِ ونگر را قبول می کند و به دنبال سرنخ های این پرونده می رود. او در میانه راه با دختری عجیب و غریب با انواع و اقسام خالکوبی به نام لیزبث ( رونی مارا ) آشنا می شود. لیزبث یک هکر حرفه ایی است که به راحتی می تواند به اطلاعات سِری دست پیدا کند و این کمک بزرگی به میکائیل در کشف جزییات پرونده می کند. اما هرچقدر که میکائیل و لیزبث در این پرونده جلو می روند با وقایع ناخوشایندی روبرو می شوند…
شاید با خلاصه ی داستانی که از این فیلم خواندید فکر می کنید که « دختری با خالکوبی اژدها » مشابه نسخه سوئدی اش است اما باید خدمتتان عرض کنم که « دختری با خالکوبی اژدها » یی که « فینچر » کارگردانی کرده پیچیدگی های سینمایی به مراتب بیشتری دارد. در اقتباس سوئدی این اثر ، شما به راحتی می توانستید این نکته را متوجه شوید که « اپلو » سعی داشته به هر قیمتی که شده به منبع اصلی وفادار باقی بماند. او در فیلمش شخصیت های داستان را به شکلی در کنار هم قرار داده که توانایی هایشان همیشه در مقابل هم قرار داشته باشد ( تسلطِ لیزبث به کامپیوتر و جسارتِ میکائیل در کشف حقیقت ) ، اما در فیلمِ « فینچر » این ویژگی تا حدود زیادی کنار گذاشته شده و بُعد احساسی شخصیت ها جای آن را گرفته است.
کارِ مهمی که « استیون زالیان » ( فیلمنامه نویس ) در « دختری با خالکوبی اژدها » انجام داده این بوده که شاخ و برگ کتابِ اصلی را زده و به این ترتیب یک داستان منسجم و قابل فهم را برای تماشاگر به رشته نگارش درآورده که همین امر کمک زیادی کرده تا درکِ « دختری با خالکوبی اژدها »ی « فینچر » به مراتب راحت تر از نسخه سوئدی اش باشد. البته برای کسانی که کتاب را خوانده اند شاید این تغییر چندان جالب نباشد اما برای تماشاگران سینما مطمئناً این تغییر بسیار مفید خواهد بود!. به نظرم ریتم نسبتاً کندِ « دختری با خالکوبی اژدها » در نسخه سوئدی و زمان بالای فیلم، از دلائلی بودند که باعث شد تا نسخه سوئدی به آنچه که مستحق اش بود دست پیدا نکند. اما حالا « فینچر » با درکِ مشکلات نسخه سوئدی ، فیلمی به مراتب عموم پسند تر ارائه داده که در آن همه چیز طبق برنامه پیش می رود و تماشاگر لحظه ایی احساس خستگی نمی کند. فیلم در 1 ساعت اول شروع به کند و کاو در زندگی خصوصی شخصیت ها می کند تا با این کار تماشاگر به ابعاد مختلف زندگی کاراکترهای داستانش بیشتر آشنا شود. این فصل خوشبختانه سرِ موقع به پایان می رسد و بعد از یک ساعت ما می توانیم میکائیل و لیزبث را ببینیم که به کمک همدیگر داستان را به جلو هدایت می کنند. البته ضرباهنگ بعضاً کُندِ فیلم در لحظاتی باعث از دست رفتن تمرکز تماشاگر می شود ( مانند بخش ابتدایی آشنایی میکائیل و لیزبث ) اما « فینچر » به سرعت با چیدن یکی از پازل های داستان، تماشاگر را وارد فاز جدیدی از قصه می کند.
دیگر تفاوت فیلم سوئدی با نسخه هالیوودی این است که شخصیت های اصلی داستان به مراتب پیچیده تر از نسخه سوئدی هستند. در این میان لیزبث وضعیت سخت تری دارد ، او در علوم کامپیوتر همتا ندارد و به راحتی می تواند موانع را سر راه بردارد. فیلم در ابتدای رویارویی میکائیل با این شخصیت به نوعی به تماشاگر می گوید که او دختری بسیار باهوش و دست نیافتنی است، اما رفته رفته « فینچر » بُعدِ منفی شخصیت لیزبث را به ما نشان می دهد. او اگرچه هکری حرفه ایی است اما در بحث شخصیت، همچنان یک دختر بچه باقی مانده!. او سریع علاقه مند می شود، سریع ناراحت می شود و در یک کلام رفتاری نه چندان پخته از خودش نشان می دهد. « فینچر » با بررسی زوایای مختلف شخصیت لیزبث سعی کرده این شخصیت کلیدی داستان را بیش از پیش برای تماشاگر قابل فهم کند و در این راه هم موفق شده. لیزبث گذشته ی تلخی دارد و برای فرار از این گذشته، ترجیح داده خود را با انواع و اقسام خالکوبی ها بپوشاند تا شاید از این طریق به خودش القا کند که آدم سرسختی است و ناملایمات دنیا دیگر نمی تواند زندگی او را برهم بزند، اما با برملا شدن جزییات کثیف پرونده های مختلف که همه آنها حاکی از وجود انواع و اقسام فساد دارد و یا مشاهده رفتارهای غیر منصفانه میکائیل ( از نظر خودش ) ، مشاهده می کنیم که او واکنشی متفاوت با ظاهر سرسخت اش از خود نشان می دهد، در این قسمت ما با بخش اصلی شخصیت لیزبث روبرو می شویم که در پشت نقاب کمین کرده بود، لیزبث اصلی دختری شکننده و به شدت حساس است که خلاٌ احساسی اش چنان پر رنگ بوده که بی مقدمه به سمت میکائیل گرایش پیدا می کند. تعریف رابطه ی میکائیل و لیزبث در کتاب با آنچه که در نسخه سوئدی فیلم شاهد بودیم، کمترین تفاوت ممکن را داشت. اما در فیلمِ « فینچر » این رابطه دستخوش تغییرات نسبتاً زیادی شده که یکی از آنها تعریف شرایط این 2 نفر است. در واقع می توان گفت که میکائیل و لیزبث کمترین حس مشترکی به یکدیگر دارند! به عنوان مثال لیزبث که قبلاً رابطه ایی احساسی را تجربه نکرده است، فکر می کند میکائیل به او دلبسته است اما میکائیل که فرد به مراتب با تجربه تری است، کاملاً شرایط را در کنترل خود دارد و می داند که رابطه ی احساسی خاصی با لیزبث ندارد!.
بازی زیبا و بی نقص « رونی مارا » در نقش لیزبث یکی از نقش آفرینی هایی است که به نظر می رسد به راحتی بتواند یکی از کاندیدهای دریافت اسکار باشد. « مارا » با استادی توانسته تمام زوایای شخصیت لیزبث را برای تماشاگر نمایان کند، شخصیت همیشه مضطرب و شکننده او به خصوص در لحظاتی که احساساتی می شود، چنان تاثیرگذار است که اشک هر بیننده ایی را در می آورد!. در نسخه سوئدی « نومی راپیس » ایفاگر نقش لیزبث بود که اتفاقاً با این فیلم به شهرت فراوانی دست پیدا کرد، بازی « راپیس » در نسخه سوئدی بسیار خوب و قابل تحسین بود اما فکر می کنم در مقایسه با نقش آفرینی « مارا » در سطح به مراتب پائین تری قرار دارد. « دنیل کریگ » هم در نقش میکائیل بازی خوبی ارائه داده است. « کریگ » در این فیلم به دور از شمایل ” جیمز باندی اش ” ، بازی تاثیرگذاری ارائه داده. بازی او به خصوص در یک سوم پایانی فیلم، قابل ستایش است. البته باید بگویم که در صحنه های دو نفره بین « کریگ » و « مارا » ، این « مارا » است که چشم ها را بسوی خود خیره می کند.
« دختری با خالکوبی اژدها » تمام فاکتورهای یک فیلم خوب را دارد. « فینچر » که متخصص ایجاد فضای تاریک و غمگین در فیلم است، موفق شده داستان ناراحت کننده « دختری با خالکوبی اژدها » را به زیبایی هرچه تمام تر به تصویر بکشد. اگر جزو آن دسته از تماشاگرانی هستید که به دنبال خوبی و خوشبختی در فیلم می گردید، بی تعارف بگویم که « دختری با خالکوبی اژدها » فیلمِ مورد نظر شما نیست. اما اگر جزو تماشاگرانی هستید که زبان سینما برایتان مهم است و تماشای تکنیک های فیلمسازی برایتان در اولویت قرار دارد، می توانم بگویم که با تماشای « دختری با خالکوبی اژدها » به خواسته خودتان خواهید رسید.
منبع: MovieMag.IR
منتقد : میثم کریمی