این اثر دزدی است! آری روبن اوستلوند (فیلمساز) این فیلم را از اثر شاهکار ملک الموت لوئیس بونوئل دزدیده است، و مثل او پیکان نقد را به سمت طبقه بورژوازی جامعه بُرده است و به تصویر میکشد که آنها پشت لباس های گران قیمت و حساب های پُر پولشان انسان هایی کثیف و حیوان صفت هستند، اما برخلاف فیلم ملک الموت ، این اثر به سمت طبقه پرولتاریا هم می رود و پایش را از نقد کردن جامعه فراتر میگذارد و به خود انسان توهین میکند. با نقد فیلم Triangle of Sadness (مثلث غم) همراه سینما مدرن باشید.
کارگردان: Ruben Östlund
نویسنده: Ruben Östlund
بازیگران: Thobias Thorwid, Harris Dickinson, Charlbi Dean
خلاصه داستان: یک زوج مشهور مدل مد به یک سفر دریایی پر حادثه برای افراد فوق ثروتمند می پیوندند.
فیلم Triangle of Sadness با سکانسی بی ربط درباره تست دادن عده ای مُدل شروع میشود، این سکانس مستقل از فیلم خوب بود اما در درون فیلم نه! زیرا بی ربط بود، لوس بود و وقت گیر بود. سپس به یک سکانس دیگر کات میشویم، جایی که یایا (شارلبی دین که متاسفانه در روزهای اخیر درگذشت) و دوست پسرش در رستوران با هم دعوا میکنند و این یک دعوای خوبِ غیرمستقیم است که نمونه اش را در فیلم های قبل تر این کارگردان دیده بودیم.
اما در واقع فیلم از کشتی شروع میشود، و یکی از ایراد های اصلی فیلم این بود که هیچ اطلاعاتی درباره این سفر به مخاطب نمیدهد، چرا سوار این کشتی شدند؟ کِی سوار این کشتی شدند؟ این کشتی کجا میرود؟
فیلم در درون کشتی سعی میکند تمام صفات انسانی را یکجا داشته باشد، از حسادت دو مُدل، پول پول کردن کارکنان کشتی تا اجبار زن میلیارد روسی به کارکنان. اما هدف اصلی فیلم و فیلمساز به تصویر کشیدن جنگ بین کاپیتالیسم و کمونیسم است، جنگی که مسافران کشتی را به باد میدهد. اما سوال اینجاست که آیا فیلمساز توانسته بود حرفی را که میخواهد بزند را به زبان تصویر دربیاورد؟ نه! چون خودش هم نمیداند دارد چه میگوید!
کاپیتان کشتی میگوید من کمونیست نیستم مارکسیستم، از آن جایی که احتمالا مخاطب درست و غلط بودن این حرف را نمیداند میلیاردر روسی میگوید این ها باهم فرقی ندارند (که درست هم میگوید) سپس بی آنکه این دو بدانند درباره چه حرف میزنند یکدیگر را تخریب میکنند، (آن هم درحالی که با هم دوست هستند) آخر سر هم کشتی مورد حمله قرار میگیرد. (البته آن صحنه نارنجک درست و حسابی از آب درآمده بود، جایی که بورژوازی در چاهی افتاد که خود کنده بود) اما پیروزی در این نبرد در درون کشتی با کاپیتالیسم بود و در درون جزیره پیروزی با کمونیسم یعنی جایی که طبقه کارگر قدرت را به دست گرفت. حال اینکه چرا کمونیست ها را غار نشین معرفی کرده بودند را من نمیدانم، مخاطب هم نمیداند، فیلمساز هم نمیداند چون لعنتی مارکس نخوانده است… بگذریم، در جزیره وقتی قدرت به دست کارگر افتاد نتیجه اش چه شد؟ فاجعه! زن خدمتکار گفت من کاپیتانم و از جوان جذاب سواستفاده کرد و حتی وقتی که آن طرف جزیره کمک پیدا شد زن کارگر راضی نشد به زندگی برده ای خود برگردد و یایا را کُشت و این دقیقا برعکس نگاه اومانیستی (انسان باوری) است که چپ ها دارند و اینجا دقیقا جایی است که بنده ادعا میکنم فیلمساز نمیداند چه میگوید حتی چگونه گفتن را هم نمیتواند. فقط دارد به مخاطب توهین میکند، هم در درون کشتی و هم در درون جزیره، و جالب این جاست که به او نخل طلا هم داده اند!!!!!
و یک چیز دیگر را هم باید به آقای فیلمساز گفت: اگر میخواهی جامعه و علوم سیاسی را نقد کنی به جای اینکه به انسان توهین کنی پیشنهادی بده تا خوب زندگی کنیم …