فیلم با مونولوگی درباره نیچه شروع میشود. یعنی از میدان کارلو آلبرتو، جایی که کالسکه چی اسب اش را شلاق میزند و نیچه با دیدن این صحنه اسب را در آغوش میگیرد و گریان به او می گوید: من درک ات میکنم. سپس راوی به موضوع جالبی اشاره میکند. او میگوید ما فهمیدیم که چه بر سر نیچه آمد اما نفهمیدیم که چه بر سر اسب آمد. و بدین سان فیلم شروع میشود. با نقد فیلم فلسفی اسب تورین همراه ما باشید.
کارگردان: Béla Tarr, Ágnes Hranitzky
نویسنده: László Krasznahorkai, Béla Tarr
بازیگران: János Derzsi, Erika Bók, Mihály Kormos
خلاصه داستان: این فیلم در سال ۱۸۸۹ اتفاق می افتد و تکیه ای از زندگی فردریش نیچه را روایت می کند. داستان از جایی شروع می شود که نیچه در هنگام قدم زدن در شهر تورین ایتالیا است و به صورت تصادفی به درشکه سواری بر می خورد که در حال شلاق زدن اسبش می باشد. نیچه از این اقدام درشکه سوار عصبانی می شود و به طرف اسب می رود و از اسب دفاع می کند، از آن روز به بعد نیچه ۱۰ سال پایانی عمرش را در جنون و انزوا می گذراند و…
قبل از شروع هر چیزی باید بگویم که این مقاله بیشتر به تحلیل فلسفی فیلم میپردازد تا بعد سینمایی. اما بعد سینمایی هم از قلم ما محروم نخواهد ماند.
فیلم از همان شروع نام نیچه را یدک میکشد. اما در واقع بیشتر فلسفه کامو را شامل میشود. فلسفه ای درباره پوچی.
من به شخصه هرگز کسی را ندیده بودم که جرعت بکند حقیقت تلخ زندگی را چنین عریان به تصویر بکشد. فیلم در شش روز روایت میشود اما تمامی این روزها به یک شکل است. نه اینکه کارگردان عنصر تکرار شونده را به کار برده باشد. بلکه زندگی هایمان به همین شکل است. به قول آلبر کامو ما میان روزها میان یکشنبه ها، دوشنبه ها و … گیر افتاده ایم. در نما هایی متفاوت کارگردان بدون کات تمامی جزئیات لباس پوشیدن پیرمرد، سیب زمینی خوردن، آب آوردن دختر از چاه را نشان میدهد. مخاطب خسته میشود اما خب مگر زندگی واقعی چنین نیست؟ مگر ما در چنین چرخه ای گیر نیافتاده ایم؟ میشود فیلم را به جلو زد و حتی خاموش کرد اما درباره زندگی چه باید کرد؟ میشود خاموشش کرد؟ یا به جلو زد تا زودتر تمام شود؟ حتی در جایی از فیلم وقتی که چاه خشکید پدر به دختر گفت جمع کن بریم. آن ها رفتند اما دوباره بازگشتند. به قول ژان پل سارتر نه میشود رفت نه میشود ماند در تنگنای عجیبی گیر افتاده ایم.
فیلم پوچی و تکرار بیهودگی زندگی را به تصویر میکشد. تصویری که سیاه و سفید و سرد است. فیلمی درباره یک کارگر که مجبور است کلی کار کند تا یک روز بشتر زنده بماند و دختری که حتی حرفی برای گفتن ندارد. و هر روزشان مثل دیروزشان است. مثل افسانه سیزف کامو. سیزفی که محکوم شده بود تخته سنگی را از کوه بالا ببرد، سنگ به پایین بیاید و او دوباره آن را بالا ببرد و او محکوم بود تا ابد چنین کند. درست مثل زندگی پیرمرد و دخترش. البته نیچه بزرگ این اتفاق را پیشبینی کرده بود او در جایی نوشته بود: در زندگی ماشینی، نهیلیسم (پوچ انگاری) پشت درب ایستاده و دارد در میزند و منتظر است تا درب را باز کنی و او وارد شود. و ای کاش کارگردان( بلاتار) صحنه ی جنون نیچه را به تصویر میکشید و این پیوند میان سینما و فلسفه را کامل میکرد.