زمانی نیچه گفته بود:((من با مسیح میجنگم چرا که مسیح تنها حریفی است که ارزش جنگیدن دارد.)) مهربانی مسیح، قدرت و نیروی طاقتفرسا میطلبد. بخشیدن بیچون و چرا و بیقید و بند! آیا این مهربانی جهان را جای بهتری خواهد کرد؟
در فیلم روکو و برادرانش، روکو به طور نمادین نقش مسیح عصر ما را دارد. روکو، نامی الهام گرفته از کشیشی است که در زمان طاعون، جان خیلی از افراد را نجات داده و به یک نماد مسیحگونه تبدیل میشود. روکو با بازی آلن دلون به یکی از جاودانههای سینما تبدیل میشود. اما این فیلم در رثای مسیحیت است یا در مقابل آن؟
این همان سوالی است که کارگردان، متبحرانه از پاسخ دادن به آن فرار کرده. حسی که دلون با بازی فوق حرفهای خود در مخاطب برمیانگیزد موجب میشود که حتی خود مخاطب هم نتواند فورا جوابی به این سوال دهد. که آیا مهربانی مسیحگونهی روکو را ستایش میکرد یا نه! آن را زمینهساز جنایات بیشتر برادرش میدانست.
هرچقدر بشریت با مسیح و مسیحیت به جنگ درآمده باشد اما هنوز هم در پس این مهربانی، صلابت و جذابیتی نهفته که هوش از سر ما میپراند. کسی هست که هر جنایتی را بدون هیچ شرطی و قضاوتی برما میبخشد.
اما در کنار این بخشایش آیا فرصت رشد جنایت به ذات پلید جنایتکار داده نمیشود؟
در سکانس پایانی، وینچنزو به برادر کوچکتر خود میگوید که «روکو زیادی مهربان بود!…»آیا مهربانی را هم نباید همچون خشم در حد و اندازه نگه داشت؟ آیا در ریخته شدن خون نادیا فقط سیمون دست داشت و یا اینکه روکو نیز با او همدست بود؟
همه میدانیم که داستایوفسکی تا عمق وجودش مسیحی بود. در کتاب ابله اثر فاخر داستایوفسکی نیز مطابق فیلم روکو دختری کشته میشود که پرنس و قاتلاش تا صبح بر بالین مرده شب را میگذرانند. میدانیم که پرنس با گذشت و مهربانیاش به مانند روکو در ریخته شدن خون دخترِ بیگناه نقش داشت. داستایوفسکی اما با اینکه خطراتِ مسیحیت را میشناسد حاضر نیست چیزی جز یک مسیحی باشد. داستایوفسکی میگوید: «اگر مجبور باشم بین مسیح و حقیقت، یکی را انتخاب کنم مسیح را انتخاب میکنم».
در فیلم روکو نیز با اینکه خطرناک بودنِ مهربانی روکو را حس میکنیم حاضر نیستیم روکو را جور دیگری ببینیم. در سکانسی که روکو حاضر نیست روی برادرش دست بلند کند برادرش او را ترسو میخواند و روکو با با مشتهایش ثابت میکند که مهربانیاش از روی ترس نیست.
اصلا شاید همین است که مسیحیت را خطرناک میکند. اینکه بخشایش مسیح از روی ضعف نیست. و شاید همین است که نیچه را تا به این اندازه به وحشت انداخته است. چرا که نیچه میدانست که:« با خنده میکشند نه با خشم!»
انقلابهای خشن، تاثیر چندانی بر رفتار بشریت نداشتهاند. در طول تاریخ، کمتر انقلابی را میتوان حرکتی رو به جلو دانست. و یکی از دلایل بیزاری داستایوفسکی از انقلابیون، خشن بودن آنها بود. اما باید در مقابل داستایوفسکی ایستاد و گفت که:« آنچه انقلاب را خطرناک میکند این است که به اندازهی کافی خشن نیست».
انقلاب یک شور و هیجان کاذب از سوی جوانان خام و به ستوه آمده است. خشونتی مقطعی دارد. بعد از گذشتن تب انقلاب، جنایت آرام آرام برمیگردد. اما مسحیت، استخوانها را آرام آرام میشکند. مهربانی، جانهای سخت را ذوب میکند. و اثری ماندگار دارد. نیچه میگفت«خدا مرده است» و بزرگی به شوخی و کنایه میگفت« جالب است که پیامبرش همچنان زنده است».
برای خیل عظیمی از مردم، مسیحیت یک مذهب نیست بلکه شیوهای از زندگی است. برای همین با فراموشی مذهب هم مسیحیت نمیمیرد. مگر اینکه مهربانی را دفن کنیم و انسانیت را فراموش کنیم.
آیا این نوشته بالاخره میخواهد به مسیحیت حمله کند یا از آن دفاع کند؟ هیچ مشخص نیست. دقیق مثل فیلم روکو که بالاخره نمیدانیم روکو پاک بود و آسمانی یا گمراهی که خون نادیا را به زمین ریخت.
برق مهربانیِ روکو هوش از سر مخاطب میپراند. دلون در اوج جوانی با آن چهرهی پاک و آسمانی و آن چشمهای خیره کننده و نگاه معصوم و نبوغ بازیگریاش برای کارگردان یک گنج گرانبها بود که به وسیلهی آن روکو را جاودانه کند.
حال فرض کنیم که روکو مثل برادرش وینچنزو تصمیم منطقی و کاملا درست را میگرفت و سیمون را همان ابتدا از صحنهی خانواده حذف میکرد. آیا بازهم شخصیت روکو ماندگار میشد؟ آیا این جنونِ عشق به انسانیت نیست که روکو را ماندگار کرد؟
و از سوی دیگر خون نادیا!!! خون نادیا دلیل خوبی است برای اینکه از روکو بیزار باشیم؟ اگر روکو قلب مهربان خود را با یک عقل منطقی مبادله میکرد شاید نادیا زنده میماند اما بقیهی مردم دنیا چطور؟ آیا در سایهی قلبهای مهربان نیست که هزاران هزار انسان روزانه نجات پیدا میکنند؟ و آیا فاجعهی عصر ما این نیست که مدام تعداد این قلبهای مهربان با عقلهای حسابگر مبادله میشوند؟
جواب شما را نمیدانم اما جواب نیچه یک نهِ بزرگ است. نیچه میگفت بیزارم از خدایی که نیرنگ و حیله را بلد نیست. در لحظاتی از فیلم پاکی روح روکو تن مخاطب را میلرزاند. و آرزو میکند ای کاش با نیرنگی میشد که روکو ، سیمون را از زندگیاش حذف کند. نیچه در جملهی جالبی میگوید اسلام را به مسیحیت ترجیح میدهم چرا که اسلام خاطرش هست که با انسان سر و کار دارد.
و خوب همه میدانیم که انسان یعنی مکر و حیله و نیرنگ! در قرآن از خدا به عنوان خیرالماکرین یاد میشود. که یعنی خدا میتواند مکر و حیله شما را به خودتان برگرداند. شاید اینگونه آیات موجب میشد که نیچه اسلام را به مسیحیت ترجیح دهد. و بشر گویا این صفت را دوست میدارد و میآموزد در کنار بخشش، مکر و حیله را نیز بیاموزد که زیر پای حیلهگران با خاک یکسان نشود.
به قول نیچه خودت را تبدیل به کِرمی کردی و نام آن را فروتنی نهادی!
ما اما در دورهی مسیحیت نیستیم. بل در عصر فراموشی مسیح هستیم. آرام آرام مهربانی در حال برچیده شدن است. لبخندی اگر در جامعه باقی مانده مدیون خصوصیسازی هستیم و شرکتهای خصوصی هم فقط برای پولی که در جیب ماست لبخندی نثارمان میکنند. کما اینکه بدون پول اصلا شانس وارد شدن به خیلی از اماکن لبخند بر لب را نخواهیم داشت. یک لبخند شرطی جایگزین لبخند و مهربانی بیچون و چرای مسیحی شده.
مسیحیت نیز مثل هر مکتب دیگری خونهای زیادی در تاریخ بشریت ثبت کرد اما در این دنیای محاصره شده با خشمهای سطحی و بیتفاوتیهای آزار دهنده، جای مهربانی مسیح خالیست. مهربانی و بخشش، تنها چیزیست که برای ما مانده تا با آن پیوندهای از دست رفتهی جامعه را بازسازی کنیم. جامعه همان چیزی که به لطف فردگرایی در حال فروپاشی است. و مردمی که جامعه را از دست بدهند آینده را از دست خواهند داد.
زمانی محمدعلی فروغی گفته بود«ایران، ملت ندارد». و در این دوران در ادامهی حرف فروغی متاسفانه باید به این باور رسید که مفهوم ملت نه تنها در ایران بلکه در سراسر جهان در حال فروپاشی است. مردم از یک طرف هر روز بیشتر شبیه هم میشوند و از طرف دیگر بیشتر از هم فاصله میگیرند. گویی وجه اشتراکشان، فردگرایی و خودخواهی و سودجویی است.
کمونیستها به دنبال ایجاد پیوندهای اشتراکی بودند که فراتر از نژاد و خانواده و مذهب باشد. اما چه اتفاقی افتاد؟ نه تنها این اشتراکهای فرامرزی شکل نگرفت بلکه پیوندهای محکمی مثل خانواده و نژاد و ملت و مذهب را هم از انسانها گرفتند.
در این عصر حکمرانی نئولیبرالیسم باید چنگ بزنیم به هر مفهومی که ما را کنار یکدیگر نگه میدارد. چرا که بدون همدیگر هیچ نیستیم. همچون روکو که برای کنار هم نگه داشتن خانواده، جنایات برادرش را بیچون و چرا میبخشید. همیشه در نظر داشت کسی که در مقابلاش ایستاده برادرش است. و خانواده قبل از هرچیز اولین و آخرین پناهگاه است.
گونهی انسان به تنهایی نمیتواند نجات یابد و با خشم و فاصله از هم نابود و متلاشی خواهیم شد. بقا و برتری در گونهی انسانی نسبت به گونههای دیگر یک دلیل قاطع داشت«توانایی انسانها در اصل مشورت و کنار هم بودن». یا کنار هم خواهیم بود یا یکی پس از دیگری نابود خواهیم شد.
همچنین یادی کنیم از یکی از باشکوهترین سکانسهای تاریخ سینما، سکانسی که سیمون در حال تجاوز به نادیاست و روکو را مجبور به تماشا میکند. در آن لحظه سیمون نماد تمام پلیدی و تجاوز و شرارت بشری است و روکو با آن نگاه نافذ و گدازندهی دلون، نماد پاکی و صبر و استقامت! تفاوت ما انسانها در تصمیمی است که بعد از این صحنه میگیریم؟ نفرت؟ عشق؟ خشم؟ انتقام؟ سعی در زنده نگه داشتن انسانیت؟ فراموش کردن مهربانی و نابود کردن هر آنچه رو به رویم است به هر قیمتی؟ من خود هنوز از این جواب مطمئن نیستم اما میدانم بدترین افراد کسانی هستند که میخواهند زود به جواب برسند.