عجیب است که بعد از اینهمه سال، هنوز مخاطب معنای سکانس پایانی را درک نکرده و گمان کرده کارگردان میخواهد ایمان ما را به معجزه تقویت کند. به نظرم دلیل اصلی، این است کهمخاطب دربارهی نام فیلم تامل نکرده. تمام چیزی که فیلم میخواست به تصویر بکشد نه تقویت مسیحیت بلکه نقد مسیحیت بود. فیلم در پیِ آن بود که رنجی که این مردم میکشند را از ابتدا تا به انتها به تصویر بکشد. رنجی که قلب مخاطب را تکه تکه میکند.کودکی که مرده به دنیا میآید، برادری که به جنون رسیده و خود را مسیح میداند. پسری که بر سر اختلافات مذهبی، معشوق خود را میبازد. و در پایان، کارگردان به طرز کاملا خلاقانهای ورق را برمیگرداند و همه چیز خود به خود درست میشود. پسر عقلاش برمیگردد. زن، زنده میشود و پسرِ دیگر به معشوقش میرسد.
کارگردان: Carl Theodor Dreyer
نویسنده: Kaj Munk, Carl Theodor Dreyer
بازیگران: Hanne Aagesen, Kirsten Andreasen, Sylvia Eckhausen
خلاصه داستان: داستان فیلم در سال 1952 در یک مزرعه دانمارکی و درباره خانواده بورگن است. این خانواده 3 پسر دارد و اتفاقات فیلم روایت تضادهای درونی هر کدام از این پسرها، درکناراختلافات عقیده و مشکلاتی که با یکدیگر و همچنین مردم شهر دارند است.
هیچکدام از این اتفاقات رخ نداد. سکانس آخر خلاقیت کارگردان بود برای اینکه به ما بفهماند اگر “اردت” و یا همان کلمه، وعدههای مسیحیت، به عرصهی زندگی وارد میشد زندگی باید به این شکل درمیآمد. یکی از پسران که در فیلم به جد منکر مذهب است در پایان فیلم با به هوش آمدن همسرش اعلام میکند که به خدا ایمان آورده. که کارگردان در حقیقت به شکل کنایی نشان میدهد: همه ایمان میآورند اگر و تنها اگر مسیح برطبق کلام خود به وعده هایش عمل میکرد.
و مهمتر از آن اگر مسیحیان واقعا مسیحی بودند.
دیالوگ جالبی در فیلم وجود دارد که پدر به پسر میگوید:
((این کشیش چقدر مهربان به نظر میرسد))
و پدر میگوید:
((بله! بابت همین به او پول میدهند)).
مهربانیِ جامعهی مسیحی، از بس نمایشی بود که در طی این سالها، ایمانی برای نسلهای بعدشان برجای نگذاشتند و جایی که پسر که خود را مسیح میداند خطاب به کشیش آن جملهی ماندگار و تاریخی را میگوید:
((تو ای منادیِ ایمان، که خود از ایمان بیبهرهای))!
نیچه جایی میگوید: ((اگر میخواهید به شما و ناجیتان ایمان بیاوریم باید رستگارتر به نظر برسید)).
فیلم اردت در پایان نشان میدهد اگر واقعا مسیحیان به آنچه اعتقاد داشتند عمل میکردند بیایمانان هم ایمان میآوردند. مثلا پدر دختر که حاضر نیست دخترش را به یک مسیحی دیگر وصلت دهد بر سر اختلافات که با پدرش دارد در حالیکه کاملا بر ضد آموزههای مسیح عمل میکند و خود را به شدت هم مسیحی متعصب میپندارد؛ در انتهای فیلم با دخترش به نزد پسر و پدر میآید و میگوید اگر یک طرف صورتمرا سیلی زدهاید طرف دیگر را نثارتان میکنم.
البته همین شدت و افراط در مهربانی بود که مورد خشم نیچه و هایدگر بود. امثال نیچه اعتقاد داشتند مسیحیان مدام، واگذار میکنند چرا که ناتوان از تصرف هستند و این واگذاری را برای خود یک فضیلت میشمرند. در مقابل اما افرادی بزرگ هم بودند که تا لحظهی آخر از مسیحیت نه به عنوان یک مذهب بلکه به عنوان یک سبک زندگی، یک روش برای رستگاری دفاع کردهاند. افرادی همچون داستایوفسکی که به وضوح اعلام کرد: ((بین مسیح و حقیقت، مسیح را انتخاب میکند)).
جایی که پدر به دنبال پسر خود که اینک خود را کاملا مسیح میپندارد و گریخته است میرود، در واقع فیلم همانجا پایان میپذیرد و در به دری آن پدر، که یک عروس و یک نوه از دست داده و برای پسر دیگرش نتوانسته خواستگاری کند و اینک یک پسرش نیز آواره گشته، تیر خلاص فیلم است. و آنچه در پی میآید خیالات کارگردان است که حالا دنیا را بر اساس “کلمه”، کلمهی وعده داده شده، مجسم میکند و به تصویر میکشد.
سکانس جالب فیلم، مناقشهی بین کشیش و پزشک است که هر دو به اشتباه وقایعی که برای زن رخ میدهد را پیشبینی میکنند.
که لحظاتی در ایمان هست که کشیش را در آنجا راهی نیست و در علم هم نکاتی هست که پزشک دستش هنوز از آن کوتاه است.
برای کسانی که واقعا اتفاقات پایان فیلم را واقعی تلقی کردند؛ فیلمی با خاطرهای خوش است اما آنان که دقیقا به منظور کارگردان پی بردند؛ قلبشان چنان به درد آمده که هرگز “اردت” را فراموش نمیکنند.