کارگردان: Alberto Rodríguez
نویسنده: Rafael Cobos, Alberto Rodríguez
بازیگران: Javier Gutiérrez, Raúl Arévalo, María Varod
خلاصه داستان: لجن زار، فیلمی مهیج به کارگردانی آلبرتو رودریگز است. دو کارآگاه که در مورد تمام موضوعات با هم مخالفند، نشانه هایی از یک مجرم می یابند که می تواند در حل کردن پرونده بسیار مفید باشد اما…
این یادداشت را بعد از تماشای فیلم بخوانید.
تازه در اواخر فیلم Marshland میفهمی شخصیت اصلی کیست و موضوع فیلم چیست. فیلم، پرسشی بسیار مهم از مخاطب دارد که آن را با یک نمایشِ بسیار زیرکانه و ماهرانه مطرح میکند. چیزی که فیلم را نجات داده، شخصیت پردازیِ صبورانه و ماهرانه است. ما دو پلیس داریم. اولی را الکلی مینامیم، دومی را متعهد. کدامیک قرار است مشکل را حل کند؟
از اول فیلم را به خاطر بیاورید. این پلیس الکلی بود که فورا فهمید پدرِ دو دختر، چیزی را پنهان میکند. این پلیس الکلی بود که چاقو را از کوئینی گرفت. این پلیس الکلی بود که دستگاه شنود در خانهی دختر کار گذاشت. این پلیس الکی بود که در نهایت سباستین را کشت. حتی قاتل سوم را که مردی با ادکلن خوشبو بود را پیدا کرد.(هرچند نتوانست دستگیرش کنند). پلیس الکلی کاربلد بود اما چرا؟ چون از جنس خلافکاران بود. از جنس شکنجهگرانِ بیرحم نازیسم.
مردِ روزنامهنگار و عکاس گفت:(( خودش تنهایی صد نفر رو شکنجه میکرده و توی کارش بهترین بوده)). در انتهای Marshland که این جمله را میشنویم به ابتدای فیلم برمیگردیم و میبینیم که احتمال اینکه حق با روزنامهنگار باشد بالاست. ضربههایی که مرد الکلی به سر پدر دو دختر میزد را به خاطر بیاورید. او حرفهای، پدر را به حرف آورد. همینطور صاحبِ خانهی اجاره ای را. و حتی در ماشین، کوئینیِ سرکش را کتک زد و چاقویش را پس نداد. مرد، چهرهی مظلومی داشت. انگار که چیزی ته دلش نباشد. اما یک شکنجهگر حرفهای نازیسم بود که اینطور پروندهها برایش پیش و پا افتاده بود. مثل آب خوردن پرونده را حل کرد. اما آیا آزادی چنین فردی با این توجیه که میتواند اینگونه پروندهها را حل کند درست است؟ آیا این کار اخلاقی است؟
محتوای فیلم Marshland (لجن زار) خیلی قویتر از این است که به سادگی جواب این سوال را بدهد. به پروندهی مورد نظر در فیلم دقت کنید. مرد دیگری هم در عکسهای کویینی بود که دستگیر نشد و همه میدانیم که چه کسی بود. همان مرد ثروتمند و با نفوذی که با خونسردی با مرد الکلی روبهرو شد و دستش را فشرد و مرد الکلی دستش را بویید، دست نرم و خوشبویش که همان نشانههایی بود که دختر به پلیس داده بود. پلیس نازیسم فهمید که قاتل اصلی خود اوست؛ به پشتوانهی ثروت و نفوذ او بوده که کوئینی و سباستین جرات آن جنایات را پیدا کردهاند. اما ارتقای حقوق، نهایت چیزی بود که مرد نازیسم به آن فکر میکرد.
در پایان کار دیدیم که روزنامهها از پلیس متعهد به عنوان گرهگشای پرونده یاد کرده بودند و اینکه نامی از پلیس نازیسم در روزنامه نبود برایش اصلا اهمیتی نداشت. حتی به همکارش تبریک گفت. گرچه خودش میدانست خود او بوده که پرونده را حل کرده. اما بعد از گذراندن دوران شکنجهگری چیزی جز خوشگذراندن با زن ها را نمیخواهد و این افتخارات برایش پوچ و مضحک است. او میداند که این مدل افتخارات، مختص احمقهاست. پلیس متعهد عکس هایی را که مرد روزنامهنگار به او میدهد را پاره میکند. خشمگین است چرا که میداند دو قاتل را گیر انداخته اما خودش کنار مردیست که قاتل صدها نفر است. ولی بازهم با او همراه میشود و شهر را ترک میکند. شهری که قاتل اصلی و بانفوذ هنوز سالم همانجاست!