نسخه ای معاصر از بینوایان و بی عدالتی
فیلم Les Misérables شروع درخشانی دارد، سکانسی که به تیتراژِ آغازینِ فیلم میرسد، فرانسویهایی را نشان میدهد که برای تماشای فینال جامجهانی به خیابان آمدهاند. آنها خیابانهای پاریس را برای افتخارِ ملیای که در راه است تصاحب کردهاند، سرود ملی میخوانند، شادند، از هیجان و انرژی سرشارند و در یک کلام زندهاند؛ آن هم بهواسطهی افتخاری مشترک، برای ساکنان یک سرزمین که پرچم الجزایر و مراکش و… را هم بر شانه دارند.
کارگردان: Ladj Ly
نویسنده: Ladj Ly, Giordano Gederlini, Alexis Manenti
بازیگران: Damien Bonnard, Alexis Manenti, Djebril Zonga
خلاصه داستان: پلیسی برای پیوستن به گروه ضد جرم مونتفرمیل به پاریس نقل مکان می کند. او از دنیایی زیرزمینی که تنش های میان گروه های مختلف در آن ادامه ی داستان را رقم می زند، پرده برداری میکند و…
چند ساعت دیگر، فرانسه، کرواسی را شکست میدهد و میلیونها فرانسوی در خیابانهای پاریس شادترین مردم جهانند. آنها بلوارِ منتهی به دروازهی پیروزی را تصاحب کرده و پایکوبی میکنند و تیتراژ فیلم با عنوان هوشمندانهاش بر تصویرِ جمعیت حک میشود: بینوایان.
این آغازِ فیلمی است که در حومهی پاریس میگذرد، در شهرکهای فقیرنشینِ پیرامون پاریس که مهاجران و بومیانِ فقیر و خلافکار را دربرگرفته. درامِ پلیسی فیلم با محوریت سه پلیس، محلیها و یک عنصر غایب ساخته میشود. نخستین گرهی فیلم با گم شدنِ یک بچهشیر ایجاد میشود، کمی پس از آنکه ما بهواسطهی نخستین گشتِ استفان (پلیس تازهوارد) با شخصیتهای اصلی و ساختار روابط آشنا میشویم، کمی پس از آنکه بیرحمی و زیرپا گذاشتنِ مکرر قانون توسط نیروهای پلیس را دیدهایم.
دزدیده شدن بچه شیر اما نقطهی عطف تغییر وضعیت در چرخهی خشونتی است که انگار از زمانِ ویکتور هوگو و چه بسا قبلتر و قبلتر تا به امروز درش بر همین پاشنه میچرخیده. آنچه تغییر کرده است فقط ابزار است. حالا تکنولوژی در اختیار بیگانگان جدید است و چه بسا حالا تکنولوژی بیگانگان را فقیرتر کرده است.
فیلم پس از ورودِ پلیسها به محله تا کمی پس از گم شدن بچه شیر، ریتم کندی دارد و بارها به ورطهی کلیشههایی میافتد (مانند سکانسِ ایستگاه اتوبوس) که حتی تا حدودی آدمهای فیلم را بهسمتِ تیپ شدن، هل میدهد. با این حال، کمی که میگذرد و گرهی داستان باز میشود و نخِ روایت گرهی جدیدی میخورد، ریتم فیلم و پرداخت داستان اوج میگیرد و سکانس به سکانس نفسگیرتر و چالشبرانگیزتر میشود.
بینوایانِ لاج لی عملاً دو پایانبندی دارد. نخستینبار پس از پایانِ روز اولِ گشتزنی نیروهای پلیس و ماجرای بچه شیر و سلسله حوادثی که پس از آن میآید، با بازگشت شخصیتها به خانههایشان بهنظر میرسد فیلم تمام شده و داستان باید همینجا به پایان برسد. اما خورشیدِ غروب کردهی پاریس دوباره طلوع میکند و بینوایان دوباره به خیابانها میآیند. اینبار با مناسباتی جدید، سرشار از شورش و برای بازپسگیری قدرت؛ با همان خشونت و قانونگریزی روزِ قبل پلیسها و حالا بینوایان نیروهای پلیسند. پایانبندی اصلی فیلم هم نه به اندازهی شروعش، تاثیرگذار است. جایی که دوئلی شکل میگیرد و یکی از شخصیتها باید تصمیم بگیرد که دیگری را حذف کند. جایی که بینوایان بهمعنای حقیقی کلمه رو در روی هم قرار گرفتهاند.
آنچه فیلم Les Misérables را بدل به فیلم موفقی میکند اما حذفِ یکی از عناصر مهمِ شکلگیری این درام از صحنه است. در بینوایانِ جدید، همهی شخصیتها بینوایند، چه حومهنشینها چه پلیسهایی که قرار است بازوهای نهادِ قدرت باشند. آنکه بینوا نیست، نهادِ قدرت است، آنها که به این خیابانها نزدیک نمیشود و در دفاترشان نشستهاند و بینوایان را به خیابان میفرستند تا از «شادی جام جهانی لذت ببرند» (دیالوگِ رییس پلیس) درحالیکه در این خیابانها هیچ جایی برای شادی نیست، بیعدالتی متکثر سرتاپای جهان را گرفته و از همهچیز خبر هست، جز شادی. هیچ سکانس شادی در این خیابانها قابل ترسیم نیست. اینجا همه بینوایند، جز آنهایی که در صحنه نیستند.
موفقیت لی درست در همین تصمیمگیری است: اگر قرار است بینوایان را به تصویر بکشیم، جایی برای عاملینِ این بینوایی نیست. از زمانِ ویکتور هوگو، از قبلتر و قبلتر، تا به امروز، «آنها» مقصرند، بیآنکه در کنار ما در خیابان باشند. این فیلم در بازتولیدِ این نگاه موفق عمل میکند که خیابان، عرصهی ما بینوایان است، و باید آن را پس بگیریم و از نو بنایش کنیم.