مارکس معتقد بود رادیکال بودن یعنی درک مسائل از ریشهها!
طبق تعریف خود مارکس، باید اعتراف کنیم گرامشی برای درک ریشههای فلاکت، بسیار از مارکس جلوتر بود.
بیایید با یک مثال، تفاوت گرامشی و مارکس را بررسی کنیم. مثالی که البته تضادهای فراوانی به همراه خواهد داشت اما به قول خود گرامشی ((تضادها و اشتباهات، فراوان، اما نتیجهگیری درست است)).
خودتان را آموزش دهید چرا که به تمام هوش خود احتیاج داریم.
در این مثال، جملهای از نیچه به یاد آوریم که دربارهی کانت گفته بود: ((کانت، عنکبوتی مصیبتبار است که تار فلسفی دیوانهواری تنیده است)). میتوان از نگاه گرامشی همین جمله را نثار مارکس کرد. از منظر گرامشی، مارکس یک تار اقتصادی دیوانهوار در کتاب سرمایه، تنیده است. در حالیکه ریشهی مشکلات اقتصادی توده، ساختار اقتصادی نیست بلکه باورهای شکل گرفته در ذهن مردم است. ساختار، هرچه که باشد با یک انقلاب به سادگی فرومیریزد. ((هر آنچه استوار است دود میشود و به هوا میرود)). اما باورها بعد از انقلاب هم باقی میماند. برای همین است که تاریخ جهان پر از انقلاب است اما تغییری که وضع تودهی محروم را تغییر دهد چندان محسوس نیست و شاید همین باعث بغض و کینه و ناامیدیِ این نسل نسبت به کمونیست است.
اما این باورها از کجا وارد مغز مردم میشوند؟ قطعا کسی منکر این مساله نیست که یکی از ابزار هژمونی فرهنگ، سینماست.
چرا سینما تا به این حد به ابزاری برای سلطهی فکری تبدیل شده است؟ مارکی دوساد جملهی زیبایی دارد: ((صداستان از واقعیت، بیشتر، تخیل را تحریک میکند)). سینما در خود داستان دارد و البته یک مساله مهمتر کنارِ داستان: ((تصویر!))
سینما داستانی دارد و تصویری که این داستان را در شبکهی عصبی مخاطب حک میکند.
بنیامنین والتر زمانی گفته بود که نباید حقیقت را لخت و عور دو دستی تقدیم مردم کرد. مردم آن را پس خواهند زد. هرآنچه که میخواهید مردم باور کنند باید لابهلای کتابی، فیلمی، نمایشی بپیچانید تا توده با آن بخندد و یا گریه کند و فریاد بزند.
توده منطق را نمیفهمد. قدرت درک و تجزیه و تحلیل ندارد. فقط باید با احساساتش بازی کرد. باید برایش داستان خلق کنی. باید برایش فیلمهای سینمایی تولید کنی! و گمان نکنید که این فقط ادعای چپهاست. گوبلز نابغهی رایش، علنا گفت که ((ما رایش را با تبلیغات ساختهایم)). گوبلز استعداد عجیبی در مردمشناسی داشت. به عنوان مثال جایی میگوید: ((کافی است چیزی بر سر زبان مردم اندازی، مردم قدرت بحث کردن بر سر جزئیات را ندارند)). و حتی جایی بسیار شبیه به نظریهی گرامشی درباره مردم صحبت میکند: ((ما باید جوری کارها را تبلیغ کنیم که مردم فکر کنند به انتخاب خودشان آن کار انجام میدهند)).
اما سینما با چه فاکتوری زنده است: ((پول!))
پس نتیجه بسیار ساده است. داستانی وارد فیلمهای سینمایی میشود که در نهایت به نفع پولدارها باشد. طبقهای که میخواهد در طبقهی دیگر، رضایت ایجاد کند. رضایت داشتن از وضع موجود، دقیقا وحشتی بود که وجود گرامشی را فراگرفته بود. او در دل مخوفترین زندانهای فاشیست بود اما نوشتههایش بیشتر علیه هژمونی فرهنگ بود و دشمناش به وضوح، سرمایهداری بود نه موسولینی با آن عقاید فاشیستی و سادهلوحانهاش! گرامشی با همه وجود به این جمله از نیچه رسیده بود که: ((با خنده میکشند نه با خشم)).
گرامشی فهمیده بود که کارگر همیشه، تهِ دل، به یاد دارد که کارگر است و همیشه برای خود، جایگاهی پایینتر از دیگران قائل است و حتی وقتی انقلاب هم صورت گیرد و قدرت خود را برای درهم شکستن مخوفترین سیستمها میبیند باز هم بعد انقلاب به حقی کمتر از بقیه رضا میدهد چرا که انقلاب با مغز و باور او بازی نکرده.
برگردیم به بحث اصلی: هژمونی سینما!
سینما با سناریوهای خلق شده برای تودهی مردم تعریف میکند: ((قهرمان یعنی این! خوب این است و بد آن!))
البته باید به یاد داشته باشیم این کار باید ماهرانه انجام شود که موجب تمسخر کارگردان نشود. در واقع مهمترین ترفند در سینما گیج کردن مخاطب در بازیهای تو در تو و در نهایت رسیدن به آنچه خودشان میخواهند است. قطعا بدون مثال نمیتوانم منظور خود را منتقل کنم. برای شروع از یکی از فیلمهای مورد علاقهام آغاز میکنم: فیلمِ بازی:
۱: بازی
فیلم بازی که شان پن و مایکل داگلاس با نبوغ خود آن را ماندگار کردهاند فیلمی به وضوح ضدسرمایهداری است.
سرمایهداری علیه سرمایهداری فیلم ساخته. به صراحت نشان داده که همه چیز در چنگ سرمایهداری است؛ ابتدا افراد را با دقت تمام آنالیز میکند و بعد همه برای سرمایه کار میکنند: برادرمان، خدمتکارمان، رستوران مورد علاقهمان، رهگذر غریبهی خیابان، مجری تلویزیون، حتی وقتی به شهر دیگر سفر میکنی میبینی آن شهرِ دیگر هم در چنگ سرمایهداری است و بازی ادامه دارد. کجا میتوان از چنگ این بازی نجات پیدا کرد؟! هیچ راه فراری نیست به جز مرگ! حالا کارگردان که تا اینجا علیه سرمایهداری عمل کرده، نیت اصلی خود را به نمایش میگذارد که بله مرگ و زندگی شما گرچه در چنگ سرمایهداری است اما ما همیشه شما را نجات میدهیم گرچه میتوانستیم بکشیم. و در پایان فیلم، مرد به کمک این بازی، از کابوس کودکی خود رهایی پیدا میکند. طوریکه مخاطب فیلم، این بازی سراپا شریرانه را نه تنها سرزنش نمیکند بلکه میستاید. و در ذهناش میماند که این بازی همه بلایی سرم میآورد اما نجات، از قبل تضمین شده است .
۲: مساله فروشنده دورهگرد
این فیلم به وضوح نشان میدهد که دانشمندان، بدون اجازهی سیاستمداران امریکایی حق ندارند حتی نتایج علمی خود را منتشر کنند. فیلم نشان میدهد اگر دانشمندی کوچکترین اعتراض یا مخالفتی داشته باشد تمام زندگی خود و اطرافیان را به خطر انداخته است. و علم را نه لزوما برای بشر بلکه به ابزاری برای پیشرفت سیاستمداران و سلطه بر مردم نشان میدهد. تا اینجای کار بسیار عالی است. اما چرا امریکا چنین فیلمی علیه خود میسازد. ماجرای فیلم ازین قرار است که به کمک این چهار دانشمند، حالا شنود هر نوع مکالماتی بدون هیچ محدودیتی امکانپذیر شده است. این فیلم زمانی ساخته شده که فیس بوک تازه وارد خانههای مردم شده و حتی نسخهی موبایل هم برای آن در دسترس نیست و مردم از طریق ویندوز متصل هستند. فیلم هیچ اشارهای به وضعیت هولناک پیش رو نمیکند. اینکه دیگر هیچ احتیاجی به شنود مکالمات به شیوه محرمانه نیست. در روزهای پیش رو، افراد قرار است که تمام درونیات خود را با رضایت تمام و کمال با دیگران به اشتراک بگذارند و شعار دهند:((خودت باش!)). فیلم، مشکل زمانه را کاملا برعکس به نمایش میگذارد:(( اوه! اوه! مراقب باشید سیاستمداران دوست شما نیستند میخواهند اطلاعات شما را به شکل سِری، شنود کنند)). فیلم در حالی این پیام کودکانه را به مخاطب القا میکند که سیاست وارد فاز دیگری شده است. فازی که هیچ نیازی به سیستم شنود نیست. حالا افراد با کمال حماقت و البته وقاحت، تمامِ درونیات خود را در ملا عام دست به دست میکنند و نقطهضعفها و علایق و نفرت و همهی احساسات خود را به شکل یک کالا، دو دستی به بازاریها تقدیم میکنند.فیلمهایی از قبیل مساله فروشنده دورهگرد، کم نیستند. فیلمهایی که منکر نمیشوندکه امریکا خطرناک است فقط ماهرانه خطر را برعکس نشان میدهند.
۳:مسالهی ژیژک
یکی از مضحکترین بازیهای سرمایهداری علیه مردم، خلق سلبریتیهای به ظاهر چپ است. ژیژک علاقهی زیادی هم به سینما دارد. چرا که میداند دنیای سلبریتیبازی، چه جای خوبی برای شلوغکاری است. و شلوغکاری جایی برای گم شدن حقیقت است.
به اظهار نظر جان گری دربارهی ژیژک توجه کنید: ((ژیژک، خود، یکی از محصولات سرمایهداری است که از دل رسانههای سرمایهداری بیرون جهیده است. و لودهبازیهایش نقد او را دشوارتر کرده است)).
توجه داشتهباشید اگر حمایت رسانههای سرمایهداری از ژیژک گرفته شود؛ ژیژک با خاک یکسان میشود. کسی که به لطف رسانهی سرمایهداری زنده است را دیگر نمیتوان یک چپ خواند(امثال میشل فوکو، پیربوردیو، آلن بدیو، آدرنو که همگی لحظه به لحظه با رسانههای سرمایهداری تغذیه میشدند). اما ژیژک چه سودی برای سرمایه دارد؟
همهی مردم را نمیتوان با چند پاپخوان و بازیگر و سلبریتی و فشن و مد، گول زد. درصدی از مردم هم اهل مطالعه و پرسو جو هستند. سرمایهداری برای فریب آنها هم امثال ژیژک و چامسکی خلق میکند.
مثلا افراد سطح پایینی که از لحاظ فکری واقعا جایگاهی در حوزهی اندیشه ندارند مثل فونتریه با آن کمپانی پورن و یا لاکان با آن نظریههای ابلهانه در جهت از هم پاشیدن روح و روان مردم، این افراد به لطف ژیژک وارد فرهنگ چپها شدهاند و اندیشههای این افراد به سادگی، چپها را جهتدهی میکند.
در واقع سرمایه با خلق افرادی مثل ژیژک، برای چپها یک الگو میسازد و به آنها میگوید اگر با ما مخالفید اینطوری با ما بجنگید. کاملا بیخطر و سرشار از نمایش و هیجان و سرصدای الکی!
خلاصه اینکه معروف شدن و محبوب شدن ژیژک نشان میدهد چپ به طور کلی از لحاظ فکری متلاشی شده!
توجه داشته باشید قهرمانِ فیک، از مهمترین آفتهای عصر ماست.
۴: اینک اخرالزمان!
کاپولا وارد میدان شده تا با نابغهی دنیای بازیگری، مارلون براندو، یک شخصیت ستودنی خلق کند. در فیلم، براندو نقش کسی را دارد که روزی در خدمت امریکا بوده و حالا باید نابود شود. وصلهی ناجوری که باید از یاد و خاطرهی ارتش حذف شود. سناریو در ظاهر کاملا ضدامریکایی است اما آیا واقعا مخاطب بعد از این فیلم از امریکا بیزار میشود؟! آیا به خاطر جنگهایی که به راه انداخته از او کینه به دل میگیرد؟ همانطور که میبینید هالیوود توانسته با هر فیلمی که میسازد امریکا را در نظر جوانان جهان، مشروعتر کند. چرا فیلمی که علیه امریکا ساخته میشود امریکا را محبوبتر میکند؟
واضح است؛ چون قهرمانها همچنان امریکاییها هستند. براندو در این فیلم آبروی ارتش امریکا را حفظ میکند. ((ما جنایت میکنیم اما تاوانش را هم خود ما میدهیم، شما عرضه ندارید با امریکا بجنگید. این خود ما هستیم که علیه سیستم خود،طغیان میکنیم و میجنگیم و بازسازیاش میکنیم)).
جالب است که شبکهی نمایش سری فیلمهای ضداستعماری پخش میکرد و هیچ اشارهای نمیکرد که این فیلمهای ضداستعماری، محصول خود آن کشور استعمارگر هستند!!!
فیلمهایی ازین دست، به مردم جهان این پیام را میدهد که اگر شرافتی هست همچنان در ارتش ماست. ما هم قدرت حمله داریم هم قدرت بخشش!
۵:آموزش همگانی:
امریکا پس از اینکه علیه خود فیلم ساخت و لابهلایش امریکا را محبوبتر کرد؛ این فرمول را به کل جهان صادر کرد. به خصوص در روسیه و چین هم که معمولا مخالفان خود را به شدت زیر تیغ سانسور میدیدند حالا آزادانه حرف میزنند. شاید نه به آزادی امریکا. اما این بازی در این کشورها هم آرام ارام شکل گرفته. و لابه لای این آزادیها قطعا میدانید چه اتفاقی قرار است رخ دهد ؛ اول، شکستن قبح خیلی از مسایل، و دوم، محبوبتر شدن این حکومتها بین مردمشان!
مبارزه علم میخواهد. حتی اگر علیه یک عملِ ظالمانه هم میخواهید عکسالعملی نشان دهید باید مراقب باشد چه عکسالعملی نشان دهید. این نکتهی مهم را هم به خاطر داشته باشید در دنیای قدرت، قدرتمندان هر کاری که انجام میدهند قبل از آن، عکسالعمل مردم را پیشبینی کردهاند. نیچه جملهی معروفی دارد:
(( میخواهید آسیب بزنید؟ آسیبی به همان ناچیزی که آنارشیستها به شاهان میزنند؟ چرا که از وقتی که آنارشیستها به شاهان حمله میکنند شاهان قویتر شدهاند)).
اگر علم مبارزه نداشته باشی حتی آن مبارزه هم خدمتی به دشمن است و چه ننگی بالاتر از این!
این مثالها فقط بخش کوچکی از هژمونی فرهنگ بودند. بوردیو معتقد بود ((قشر متوسط فرهنگ را زیاده از حد جدی میگیرد)). در واقع قشر متوسط نمیداند چیزی که به نام فرهنگ تلقی میکند همان منافع ثروتمندان است. ثروتمندان و سرمایهداران، پول را دو دستی در اختیار سینما و رسانه و کتاب و رادیو و و نقاش و ..میگذارند که در جهت منافع آنها حرکت کنند و البته بدون اینکه ردی از خود به جای گذارند. طوری که مردم به آنها به چشم تبلیغ نگاه نکنند و با رضایت کامل، برای اینکه بافرهنگ باشند، از مد زمانه پیروی کنند.
۶: قهرمانپروری
مرده باد قهرمان!
گرامشی در زندان خطاب به همسرش گفت: (( نهمیخواهم قهرمان باشم و نه قدیس. عقایدی دارم که برایم اهمیت دارند و در زندگی آنها را با هیچ چیز مبادله نمیکنم)).
ژستهای قهرمانانه را فراموش کنید. هرچقدر ژست بیشتر باشد مبارزه کمتر است. ما فقط باید بر سر اصول درست پافشاری کنیم. نه اینکه فیگور قهرمان بگیریم و همان کارهای احمقانه قبلی را تکرار کنیم.توجه داشته باشید کمترین ژستِ قهرمانِ رادیکال و مبارز را امریکا در تاریخ خود دارد درحالیکه الان قدرتمندترین کشور در جهان، امریکاست. و در جهان شرق، از در و دیوار قهرمان میبارد در حالیکه ردی از پیروزی یافت نمیشود. کلید در این ژست و فیگورهای تینیجرپسند نیست. کلید یافتن راه حل است، سیاست یعنی ارتباط داشتن با زمان حال.این نسل برای برون رفت از مشکلاتش به دنبال هیچ طرز تفکری نیست. فقط میخواهد جان دهد. در حالیکه اصل براین است که راهی بیابیم که ارزش جان دادن داشته باشد و لزوما هم قرار نیست بخاطرش بمیریم. . و اینجا آن جملهی طلایی استاندال میدرخشد:((اگر دلتان خواست ترسو باشید؛ اما نادان نباشید)).
در یکی از فیلمها مرد به زن میگوید:((حاضری برای من بمیری؟))
زن فورا جواب میدهد:((بله!))
مرد میپرسد:((حاضری به خاطر من زندگی کنی؟))
زن،سکوت میکند.
برای بهتر شدن اوضاع باید حاضر باشید خوب زندگی کنید و نه اینکه خوب بمیرید. و به یاد جمله نیچه باشید که میگفت:((آنکه بهنگام زندگی نکرده باشد چطور میتواند به هنگام بمیرد)).
رسانهها این روزها مدام بر سر مردم خبر مرگ آوار میکنند و از مردهها قهرمان میسازند تا فراموش کنید زندگی ارزش دارد و این زندهها هستند که همیشه قویتر هستند.
و اما مساله قهرمان بسیار پیچیده است. جوان و نوجوان، فانتزی قهرمان شدن را همیشه با خود دارد. و رسانه نمیتواند آن را مهار کند اما میتواند تعریف از قهرمان را برای این افراد تغییر دهد.
مثلا این صحنه را تصور کنید که در یک جمع همه سیگاری هستند و یک نفر بلند میشود و سیگار را زیر پا له میکند. اینجا فرد بخاطر طغیان علیه جمع، قهرمان میشود. اما کارگردان باید بخاطر پول، سیگار تبلیغ کند برای همین جمعی را نشان میدهد که مردم، علیه سیگار هستند و ناگهان فردی برمیخیزد و سیگار روشن میکند و تبدیل میشود به قهرمان! با تغییر سناریو، اینکه چه کسی قهرمان باشد هم تغییر میکند.
سینما توانسته از خودکشی یا قتل(جنایتی تکان دهنده)هم قهرمان بسازد. فیلم “منو” نشان داد که خیلیها به خاطر مسایل سانتیمانتال و تجملگرایی و فقط یک شامِ کلاسبالا حاضرند هم بمیرند و هم بکشند. توده را میتوان وادار به هرکاری کرد. فقط به قول گوبلز باید تبلیغ کردن بلد باشی!
ما هرچه داریم همین زندگی است. و نباید اجازه دهیم از مرگ برایمان یک راه حل بسازند یا یک شور قهرمانانه! نه ما از مرگ نمیترسیم ولی دلیلی هم نمیبینیم زود بمیریم و زندگی را از کف بدهیم.
۷: ابتذال
سینما این روزها، به سادگی، انگشت *اف، و فحشهای زیرشکمی را وارد فرهنگ عامه کرده است. روبرت دنیرو رکیکترین الفاظ را بیهیچ ملاحظهای به کار میبرد و سلبریتیهای هالیوودی با هم مسابقهی فحش میدهند. در نتیجه کسی برنده میشود که بهتر فحش میدهد و دوپامین در مغزش آزاد میشود.
فحش، انگشت *اک، رابطهی جنسی افسار گسیخته، اینکه هر جوان که از خواب بیدار میشود به جای فکر کردن به مسایل مهم، به جای فکر کردن به اقتصاد، از خود بپرسد:نکند دوجنسه است؟ شاید زن است و فکر میکند مرد است، اگر همجنسگرا باشد چه؟ شاید هم تریسام بهتر باشد؟؟ … سینما، این افکار را به مثابهی مهمترین سوالها وارد مغز مردم امروزی میکند و به سادگی، همانطور که یک سوسک را زیرپا له میکنند، افراد هم زیر بار ابتذال، خرد و خاکستر میشوند. مغزی که جای بیاهمیتترین سوالها باشد؛ چطور میتواند مهمترین مسایل را حل کند؟ توجه داشته باشید ابتذال فقط پورن نیست. بلکه خرفتی، حماقت و توجه به آنچه که ارزش توجه ندارد ؛ تعریف دقیق ابتذال است. به قول یکی از غولهای سیلیکون ولی:((این روزها، رسانهها در خواستنِ آنچه باید بخواهیم، اختلال ایجاد میکنند. ))
داستایوفسکی، معتقد بود برخی مسایل به قدری بیاهمیت هستند که به هیچ وجه انسان نباید دربارهی آنها صحبت کند. و متاسفانه این روزها، مسایل بیاهمیت دقیقا به مهمترین بحث برای مردم تبدیل شده. جالب است که اختلاف سنی هم چارهی کار نیست. پیران همانقدر در هپروت هستند که جوانان!
فحش!
فحش دادن هرگز به هیچ سیستمی آسیب نمیرساند بلکه سیستم از فحش، حتی علیه خودش، استقبال هم میکند. اما فحش، افراد یک جامعه را فلج میکند. یکی از مهمترین فواید فحش برای قدرتمندان این است که راه گفتوگو در جامعه را مسدود میکند. تصور کنید با یک نفر در حال مباحثه راجع به فلان عقیده هستید که طرف مقابل، یک فحش زیرشکمی نثارتان میکند قاعدتا بحث همانجا تمام است؛ تازه اگر وارد دعوا نشوید. در واقع فحش راه را برای هرج و مرج، باز میکند. پس به قدرتمندان حق دهید که این اندازه به سلبریتی و بلاگر پول دهند تا فحش را وارد جامعه کند. بزرگی میگفت:((فحش، ابزار کسی است که دلیلی ندارد)). امثال لنین و چگوارا و هیتلر و آبراهام لینکلن و… از هر حزبی که بخواهید، دنیا را تغییر دادند بدون یک کلمه فحش! در واقع فحش معمولا از دهان کسی بیرون میآید که مغزش از اندیشه خالی است و هیچ چیز به ذهنش نمیرسد اما دوست دارد دهانش را باز کند.
شوخی جنسی!
به ایرانیها دقت کنید.یک ملت هرچه بحرانزدهتر باشد، هرچه علاقهاش به دانستن کمتر باشد، توجهاش به مسایل جنسی، بالاتر است. شور دانستن، عطش تغییر دادن، میل به درهم کوبیدن و از نو ساختن، در جوانان ایرانی پر کشیده و تنها نشانهی جوان ماندنشان همین لذت بردن از شوخی جنسی است. رضا عطاران وقتی گفته بود حاضر است برای خنداندن مردم شلوارش را پایین بکشد در واقع فراموش کرده بود بگوید که این تنها راه خنداندن مردم شده. مردم ازین شوخیها لذت میبرند چون راه دیگری برای لذت نمانده. هرچه در لذت شکست خوردهتر باشی به آلت تناسلی تمایل بیشتری داری! شوخی جنسی و مسایل پایینتنه، مجانی در اختیارت است اما برای لذت بردن از چیزهای دیگر باید هزینه بدهی ! نسلی که حتی حاضر نیست برای لذت هم هزینه بدهد. و این افراط در لذت از مسایل جنسی به بهترین سرگرمی برای دور شدن از اقتصاد تبدیل شده. اگر سر فرو ببری در آلت تناسلی، میل جنسیات کجا ارضا میشود؟ دقیقا هیچ جا. اصلا وقتی برای مسایل دیگر نمیماند.
ابتذال توانسته مشت گره کرده را به انگشت *اک تبدیل کند. ابتذال توانسته، کلمات بزرگ و ارزشمند را از دهانها برچیند و الفاظ رکیک و فحش زیرشکمی وارد دهان کند. از سهراب سپهریِ بزرگ که میگفت:((هرچه دشنام از لبها برخواهمچید)) تا شفیعی کدکنی که حقیرانه فحش دادن را به مبارزه و رادیکال بودن ربط میدهد. ابتذال توانسته خونخواهی را به خودکشی تبدیل کند. ابتذال توانسته دوست را به جای دشمن و دشمن را به جای دوست جای دهد. ابتذال توانسته حماقت را خودِ هوش و هوش را خودِ حماقت جلوه دهد. ابتذال توانسته کاری کند که هدف را فراموش کنیم و به قول نیچه:(( بزرگترین حماقت آن است که هدف را فراموش کنیم)). زمانی فتورهچی توییت جالبی زده بود که متناش دقیق یادم نیست که هرچیزی مردم را از اقتصاد دور نگه دارد مبتذل است. چه شجریان باشد چه هرچیز دیگر!…
حقیقتا ابتذال همین است. هرچیز، دقیقا هرچیز به جز اقتصاد، یعنی ابتذال. چرا که جنگ در تمام تاریخ جنگ قدرت است و قدرت یعنی پول!
هنر ابتذال در گیج کردن است. گیج! منگ! نمایش پشت نمایش، قهرمان پشت قهرمان، و به قول اباذری، آنقدر برایت مدل میسازد تا بالاخره یکی را انتخاب کنی!
پس اگر با هرچیزی مشکل داری یکراست برو سراغ اقتصاد وگرنه ساکت. چون در غیر اینصورت تو نیز همدست ابتذالی.!
حرف آخر!
قهرمانها را کنار بزنید.
زمانی بودریار گفته بود کل جنگ امریکا علیه عراق، یک نمایش رسانهای بود و هیچ جنگی بین این دو کشور در نگرفته بود. وقتی رسانه چنین قدرتی دارد که یک جنگ تخیلی را نمایش دهد قطعا ساختن چند قهرمان برای مردمِ گیج و فلاکتزده کار چندان سختی نیست. ما حتی نمیدانیم دقیقا چه اتفاقی برای هیتلر افتاد. درک ما از پشت پرده در این حد است که هنوز نمیدانیم القاعده چطور به وجود آمده. نمیدانیم این خونها که میبینیم حقیقتا خون هستند یا گریم. نمیدانیم بنلادن واقعا مرده و اصلا چطور مرده. رسانه یعنی نمایش. کارگردان هم سیاستمداران بزرگ هستند.
زمانی که از رابطهی جنسی واقعی محروم هستید پورن نگاه میکنید تا دیگری رابطهی جنسی انجام دهد و شما ارضا شوید، فلسفهی قهرمان هم دقیقا همین است. ملتهت در سرتاسر جهان از مبارزهی واقعی ناتوان شده و حالا هر روز منتظر هستند یک سلبریتی صدای او باشد و به جای او مبارزه کند و ملت ارضا شود. همانطور که بازیگر پورن فقط برای پول بازی میکند این صحنهی پر از قهرمان هم نمایشی بیش نیست. صنعتی است پر از پول که از پشت پردهاش هیچ نمیدانی!
خلاصه اینکه سیاست آنچه میبینید نیست؛ بلکه تجزیه و تحلیل چیزی است که میبینید
مبارزه چیست
جنگ، جنگ هوش است. به قول یک جامعهشناس امریکایی:((همه به احمقهایی تبدیل شدهایم که میخواهیم زود به نتیجه برسیم)).
به دنبال قهرمان دویدن، یعنی دور شدن از راه حل! یعنی حواسپرتی! یعنی سرگرم کردن خود برای فرار از واقعیت. تعریف مبارزه چیزی جز جان کندن برای آگاهی نیست. و در پایان، اینجا قطعهای از «تعلیم و تربیت مردم» را میآورم، که پس از مرگ او در دو جلد فونیکس به چاپ رسید.
ما همه مبارزیم. بگذار مبارزه کنیم. آیا مبارزهکردن به سطحِ دنبالکردن یک روباه بیچاره و لگدزدن به یک توپ چرمی تنزل یافته است؟ پناه بر خدا، چه منظرهای باشیم برای یونانیان باستان. آن روح مردانگی کهن را دوباره به حرکت آورید. مرد همیشه یک مبارز است. مرد یک مبارز بینظیر و خداگونه است، مگر اینکه طبیعت خویش را زیر پا بگذارد. و ازآنجاکه تا سرحد مرگ مبارزه میکند، او یک بحران بزرگ در هستی خویش دارد.
مبارزه چیست؟ یک چیز اولیه و جسمانی است. یک کاروبار هراسناک و شرمآور و انتزاعی نیست، مثل آخرین جنگ ما. مبارزه ترجمۀ مزخرف و کفرآمیزِ ایدهها به موتورها، و انسانها به گوشت دم توپ نیست. دور بادا مبارزه از چنین جنگی. میلیونها بار دور بادا از چنین هرزگیهایی. بگذارید که میل آن بهکلی از میان نوع بشر رخت بربندد … بگذارید خیشها را به شمشیر تبدیل کنیم، اگر خواستیم. اما بگذارید همۀ تفنگها و مواد منفجره و گازهای سمی را متلاشی کنیم. بگذارید به هر مردی که یک ذرۀ دیگر باروت ساخت، با همان باروت خودش، شلیک کنیم.
و بعد بگذارید ما سرباز باشیم. سربازان تنبهتن. اما، خداوندا، اینکه در پایان یک تمدن ماشینیِ پوسیده و زاییدۀ ایدهها چنین چیزی زاده شود تلخ است. به آنچه از دست دادهایم بیندیشید: شور باشکوه و درخشان خشم و غرور، بیباکی و بیپروایی.