وقتی همه چیز عالی است؛ بیشک پای جنایتی در میان است. حتی قبل از برملا شدنِ مشکلات و اسرار این بهشتِ غرق در خوشبختی، رد پای اضطراب و دلهره را در این مکان رویایی حس میکنیم. که در حقیقت این هنر کارگردان است که ماجرا را با تخممرغهای پوک آغاز میکند. پوک مثل یک خوشبختی جعلی!
همیشه باید از بهشت اطرافت بیرون آیی تا بفهمی به چه قیمت در بهشت زندگی میکنی.
فیلم گرچه تا حد زیادی به ایده متاورس شبیه است اما بار سیاسی فیلم بیشتر از یک ایدهی علمی تخیلی است.
کارگردان: Olivia Wilde
نویسنده: Katie Silberman, Carey Van Dyke, Shane Van Dyke
بازیگران: Florence Pugh, Harry Styles, Chris Pine
خلاصه داستان: فیلمی در سبک مهیج روانشناختی به کارگردانی اولیویا وایلد و بازیگری فلورنس پیو، هری استایلز، کریس پاین و جما چان است. داستان دو جوان در دهه ۱۹۵۰ را بازگو میکند که در یک شهر متعلق به شرکت ویکتوری در کالیفرنیای آمریکا زندگی میکنند. شهری ظاهرا بینقص که توسط یک شرکت مرموز ساخته شده و هزینههایش هم توسط همان شرکت پرداخت میشود اما…
دقت کنید که در این فیلم، کار مردان در دنیای واقعی است. برای کار باید با واقعیت رو به رو شوی. کاری که حتی همسرت نیز نام آن را نباید بداند. جایی که مرد به همسرش میگوید: ((تو مثل من مجبور نیستی این جا رو ترک کنی، ولی من برای کار مجبورم برم دنیای واقعی و برگردم)). اما کار چیست؟ باید دنیای کسی را جهنم کنی تا بهشتی برای کسی بسازی. این قانون دنیای امروز است. کار نه خدمت به جامعه که خدمت به بخش کوچکی از جامعه است.
یکی از بهترین سکانسها، سکانسی است که زن حقیقت را دریافته و میخواهد سر میز شام بقیهی زنها را آگاه کند. او اشاره میکند که امکان ندارد همهی این زنها به یک شکل با شوهرشان آشنا شده باشند و چیزی قبل از آن را بخاطر نداشته باشند. حرفهای زن گرچه کاملا منطقی است اما دیگر زنها اهمیتی به آن نمیدهند و میز را ترک میکنند. ((وای به حال کسی که بخواهد جامعه را زودتر از موعدش آگاه کند)). زن، تنها و سرخورده می ماند و حتی شوهرش نمی تواند از او محافظت کند. همان شوهری که بدون آنکه نظر همسرش را بخواهد او را به این دنیای جعلی روانه کرده.
قانون این دنیا این بود کسی که در دنیای خیالی بمیرد در واقعیت هم باید بمیرد. اما چرا؟ در این بهشت همه چیز به تلنگری بسته است. کم کم جعلی بودن لو می رود.جنون و اسکیزو میآید. خون هم پاشیده میشود. کافیست اولین نفر شک کند و پایش را در بیابان حقیقت بگذارد. حقیقت نه یک شهرک لاکچری بلکه یک بیایبان ممنوعه است. خشک و خشن اما خواستنی! ما باید حقیقت را بخواهیم. حتی اگر شبیه جهنم باشد. این پیام کارگردان است. یک بهشت جعلی، بهشتی است که فرزندانمان هم در آن متعلق به ما نیستند. زنی که همیشه باردار است و زنی که فرزندانش در حقیقت مردهاند و اینجا با اینکه میداند بچه ها واقعی نیستند به آنها دلخوش کرده است. میبینیم که زن درک میکند بچههایش زن همسایه را از او بیشتر دوست دارند. و این موضوع او را اذیت میکند. و زن باردار هرگز قرار نیست وضع حمل کند. هیچ خلقتی در این مکان دروغین وجود ندارد. یک خوشبختی یخ بسته.
ما انسلنها فقط با تجملات خوشبخت نیستیم. باید حق پرسوجو داشته باشیم. حق شک کردن. آفریدن و نابود کردن. و زن وقتی درمی یابد در این بهشت مصنوعی از این نعمتها بیبهره است بیاعتنا به ثروت و آرامش، دلش میخواهد به همان زندگی فقیرانه و پردردسر برگرد.
مرد اما هیچ اهمیتی نمیدهد. او در سکانس مهمانی و جشن ترفیع، در لحظه رقص، بازی شگفتانگیزی از خود به نمایش میگذارد. رقص را به شکل مبارزه به اجرا در میآورد انگار که فرماندهی از پیروزی در نبردی خونین باز میگردد. این دنیایی است که او ساخته. از هر واقعتی برایش با ارزشتر است.
فیلم رگههای عمیقا ضدسرمایهداری خود را به وضوح به نمایش میگذارد. اینکه فقر چطور مرد را به فروختن واقعیت تشویق کرده و اینکه رفاه، حاصل چه جنایات هولناکی خواهد بود. اما دنیای واقعی زن چنان تلخ و بیروح است که مخاطب، خیلی هم آرزو نمیکند که زن بتواند این دنیای خیالی را ترک کند. چرا که با زندگی تلخ او در واقعیت آشنا است.
در آخرین لحظه، فیلم اجازه نمیدهد که ما متوجه شویم زن موفق میشود به دنیای واقعی برگردد یا نه. اما چیزی که میبینیم تلاش بدون هیچ تردید و شک او برای برگشتن است. باور کنید دنیای خیالی هرچقدر شیرین، و حقیقت هرچقدر هولناک باشد باید برای آن بجنگیم و به سمتش برگردیم.