انسان سراپا شکست است و خسران، گرگی میان گرگان. زیستن با این نقصِ خلقتش تا واپسین لحظهی انفجار، شرافت اوست. مالارامه آرتو زمانی گفته بود: ((در اروپا دیگر کسی نعره زدن بلد نیست)). در ادامه باید چنین بگویم که: ((در سینمای امروز، دیگر کسی تکان دادن قلبها و بیدار کردن جانها را بلد نیست)).
آگیره چیست جز نمایشی از یک شکست باشکوه؟ اگر مسیر آگیره به رسیدن به آن شهر خیالی با موفقیت به انجام میرسید باز هم فیلم، چنین به یادماندنی و باشکوه بود؟ البته که نه! این باختنِ شرافتمندانه است که آگیره را ماندگار میکند. نبردی برای میل! میل به آفریدن و جاودانه شدن.
کارگردان: Werner Herzog
نویسنده: Werner Herzog
بازیگران: Klaus Kinski, Helena Rojo, Del Negro
خلاصه داستان: قرن شانزدهم میلادی. مردی روانی و بی رحم بنام «آگیره» گروهی از اسپانیایی ها را برای پیدا کردن شهر الدرادو رهبری می کند تا به طلا و ثروت دست یابد…
کارگردان، شاهکار خویش را در قلب یک رودخانه آغاز میکند و در مسیر این رودخانه، کل تاریخ بشر را با تمام خونها و شورها و آرزوها، مرور میکند. رودخانهی بشریت. رودخانهای پر از جمجمهی انسان. دمی آسودن در کنار این رود، محال است. جنگ بر سر قدرت است و تو حتی نمیتوانی دمی پلک برهم بگذاری. نیچه میگوید: (( کارتان جنگ باد و صلحتان پیروزی)). صلح تنها زمانی جایز است که تو به پیروزی رسیده باشی. وگرنه تا آن زمان باید بجنگی، همچون آگیره.
بیشک، سکانسی که امپراطور انتخاب میشود یکی از مهمترین بخشهای فیلم است. گروهی با تعدادی کم و دور از تمدن، حتی آنجا هم نمیتوانند بدون ارباب و بدون بازی تاج و تخت و قدرت، مسیر خود را رو به جلو ادامه دهند. باید بایستند و برای خود امپراطوری برگزینند. باید قدرتی باشد که همیشه حرف آخر را بزند ولو این قدرتمند کسی باشد که از او بیزاریم. و اینجا تراژدی تاریخ شکل میگیرد چرا که قدرت شروع به فاسد کردن امپراطورها میکند. و کارگردان این را ماهرانه در وَلَعِ امپراطور برای خوردن ماهی نشان میدهد که چه ساده در حرصِ خود میغلتد و میگندد.
آگیره اما قدرت نمیخواهد، لقب و ثروت نمیخواهد، حتی جاهطلبی هم نمیخواهد، او رویای آفریدن دارد. برای همین تا انتها ادامه میدهد. پای به پای او همه میآیند، کشیش میآید ، جنگجو میآید ، برده میآید، سرباز میآید. او با قدرت ارادهی خود همه را پشت سر میگذارد و به پیروی از خود میکشاند. بشر حریف او نیست چرا که او والاترین انسان است. انسانی که دست از طلب خویش برنمیدارد و هیچ کس نمیتواند او را متقاعد کند که برگردد.
آگیره کسی است که زندگی را به اطرافیان میبخشد. تاریخ یعنی مردانی از جنس آگیره که برنمیگردند به ماوای امن خویش. که پا در راهی میگذارند و مسیری را آغاز میکنند. او به دنبال قهرمان شدن هم نیست چرا که میداند برای نشان قهرمانی باید در نبرد دیگری مبارزه کند. همان نبردی که از او میخواهد به شهر برگردد. او اما قهرمان شدن در آن شهر را نمیخواهد بلکه میخواهد خود یک شهر نو بیافریند. ننگ و نام را به سخره میگیرد و بیکوچکترین تردیدی به سمت میل خویش میتازد.
نبرد او نبرد یک روز و یک شب و یک ماه و یک سال نیست. او زندگی خود را برای خلق کردن و از نو بنا نهادن گذاشته. همه میروند. امپراطورهای شکمباره و سربازان ترسو و مردان مبارز و کشیش و زنان و دختران و همه و همه … اما آگیره میماند و شکست خود را میبیند و قهرمانانه لبخند میزند که من خشم خدا هستم. آگیره ((میلاش را میخواهد و حالا در پایان، ناکامیاش را با دل و جان پذیرفته است)). گویی در سکانس آخر نیچه میگوید: ((چنان نَرد باختهام که زمین به خود لرزیده))