یک نکته بیش نیست غم عشق و این عجب/ کز هر زبان که میشنوم نامکرر است.
واژهی “شکست عشقی” را زیاد شنیدهایم. اما تعبیر مقابلش را چطور؟ چند نفر را دیدهاید که حقیقتا (نه از روی تظاهر) به پیروزی در عشق رسیده باشند؟
جایی خواندم عشق یک تاس است که عدد شش از آن حذف شده است.
افلاطون میگوید:((عشق مرضی است که همگان خواهان آنیم)) من اما معتقدم علی رغم اشتیاقی که همگان در ظاهر نسبت به عشق داریم در دل اما همه از عشق گریزان و هراسانیم. عشق سود مادی ندارد و آرامش معنوی تو را متلاشی میکند. بیشتر اوقات یک طرفه است. جهانی که به ما آموخته هر چیزی که مفید نیست باید حذف شود اولین چیزی را که از ما میدزدد عشق است.
پیرزن به پسر گفت “وقتی دندون درد داشته باشی اتو رو بچسبون به بدنت. داغی درد اتو باعث میشه دندون درد رو فراموش کنی.”
عشق اما دردی نیست که بتوان با درد دیگر آن را فراموش کرد. حداقل از دیدگاه کشلوفسکی.
این بار عشق را از نگاه کشلوفسکی ببینید. هنرمندی که طرفداران متعصب زیادی دارد و به سبک خاص و عمیق خود معروف است.
گاهی طلب از رسیدن لذت بخشتر است. مثل آک عاشق سفری که از جاده بیشتر از مقصد لذت میبرد. پسر برای دیدن زن نقشههای عجیبی میکشد. فرستادن نامههای دروغین از محل کار و شیشه شیر و ... .
ولی وقتی به ملاقات میرسد مدام به فکر فرار است. نشستن کنار زن و رو در رو شدن با آن عشق آتشین را تاب نمیآورد. در شبهایی که او را از دور دید میزد شبی زن عمیقا ناراحت است و پسر در رویاهای خود او را دلداری میدهد. اما در لحظهی حضور جز هاج و واج ماندن کار دیگری نمیکند.
چرا پسر نتوانست کنار زن بماند. چرا به خانه برگشت و اقدام به خودکشی کرد. احساس گناه و میل به مقدس ماندن از همان ابتدا در رفتارهای پسر مشخص است. اما سوال اینجاست که چرا پسر این عشق را گناه میداند. آیا به خاطر اینکه زن با مردهای دیگر رابطه دارد؟ به خاطر دزدکی دید زدن زندگیِ زن! گمان نمیکنم هیچ کدام از اینها باشد.
عشق در این فیلم بسیار آتشین است اما فضایی که کارگردان خلق کرده چنان سرد و بی روح است که گویی روایتی از یک بیماری صعبالعلاج است.شبیه تعبیر افلاطون که عشق را مرض لاعلاج خواند. پسر در ازای یک عشق صادقانه ، جز انتظار و بعد هم کتک و بعد هم خودکشی چیزی نصیبش نمیشود. حتی با اینکه زن در اوسط فیلم به پسر علاقهمند میشود پسر نشانی از شادی و شور و هیجان ندارد.
صادق هدایت در س.گ.ل.ل داستان دو نفر را روایت میکند که پس از به هم رسیدن به پوچی میرسند و به دنبال داروی مرگ میروند. اردشیر رستمی شعر زیبایی دارد که میگوید خیلیها از رسیدن به مقصد پشیمان میشوند.
هر بار که برای چیزی میجنگیم وقتی به آن میرسیم حس میکنیم این همان نبوده که میخواستیم. آیا پسر از جنگیدن برای زن پشیمان شده بود؟ یا اینکه احساس گناه بود که او را فراری داده بود. لرزش دستان پسر در حمام و آن بازی بینقص، به یاد ماندنی است. لرزیدن و جاری کردن خون خود! پسر نمیخواهد بمیرد فقط میخواهد با اندکی خون به قداست باز گردد. چیزی درون پسر است که خون او را به جوش آورده. چیزی درونش زنجیر است. پسر از رسیدن به زن فرار کرد. چرا که به دنبال رهایی بود. عشق زنجیر است. برشت جملهای به یاد ماندنی دارد:((تو نقطه ضعفی نداشتی؛ من داشتم؛ من عاشقت بودم)).