نگاهی به دو فصل اول سریال پیکی بلایندرز
با انتخاب کیلین مورفی در نقش توماس شلبی، کارگردان قدم اول را محکم برداشته است. چهرهای سرد و بیروح که جدیت از آن میبارد. توماس، خوش چهره است اما در پس این زیبایی، بیرحمیهای بسیاری نهفته است. توماس شلبی در این فیلم، نماد سرمایهداری است و زندگیاش بخشی از تاریخِ به قدرت رسیدن سرمایه داری است و بیرمنگهام، می تواند هر جای جهان باشد. راهی که سرمایهداری رفته به شدت مشابه راهی است که خانواده بلایندرز طی کرده است.
سریالِ پیکی بلایندرز (Peaky Blinders)، سریالی بود که مخاطب را در هیجان غرق کرد؛ گرچه این فاکتور قطعاً از ویژگیهای مثبت فیلم است اما شاید این شور و هیجان طوفانی، موجب شد آنچنان که باید به مفهوم و محتوایی که کارگردان در پی انتقال آن بود، توجه زیادی نشود. در سکانسی از قسمت اول سریال، پالی خطاب به توماس می گوید: تو عقل مادرت و جنون پدرت را به ارث بردهای. در طول سریال ما این دو ویژگی را همزمان با هم در توماس میبینیم. توماس هم عاقل است هم مجنون اما هر دو را به یک اندازه دارد و این مهم ترین ویژگی سرمایه داری است. در پس جنون و عطش سرمایهداری برای رسیدن به ثروت، همیشه عقلی حسابگر و نقشهای عاقلانه برای سیر کردن این جنون وجود دار؛ دقیقا مانند توماس شلبی که خیلی از قسمتها به راحتی به دشمن باج میدهد و حتی معشوقه خود را مثل یک فاحشه پیشکش میکند و خیلی جاها هم از بیرحمانهترین قتلها ابایی ندارد و حتی خود را با خطرناکترین نقشهها در معرض مرگ قرار میدهد. بدون ریسک نه میتوان برد و نه میتوان باخت و اینکه بدون عقل نمیتوان جلو رفت. برادران توماس فقط جنون قدرت دارند و عطش مبارزه و بر عکس خالهی توماس، پالی و خواهرش آیدا و حتی همسرش گریس _در شب عروسی به عنوان عهد ازدواج_ از او می خواهند عاقل باشد و از خطرات دوری کند اما توماس یک نابغه است و هر دو گروهی که او را احاطه کردهاند را راضی نگه میدارد. یعنی هم عقل، هم جنون و اینجاست که ما با سیاست به سبک پیکی بلایندرز آشنا می شویم. توماس با جرم و جنایت و آدمکشی شروع میکند و قدرتمند میشود اما بالاخره خود را در سکانس پایانی فصل دوم، کاملا در چنگال مرگ میبیند؛ چه کسی میتواند شلبی را از این مهلکه نجات دهد؟ بدون ترید پای یک قدرت بسیار بزرگ باید در میان باشد که چنین جنایتهایی را پشتیبانی کند. آری. چرچیل! توماسِ در هم شکنندهی قوانین و مجرم اصلی شهر، توسط مرد قانون نجات پیدا میکند و فصل دوم با این ضربه کاری و بسیار پرمعنا به پایان میرسد.
قانون چه نیازی به قانون شکن دارد؟ در ادامه میبینیم که شلبی کم کم برای تمام فعالیتهایی که قبلا جرم و جنایت محسوب میشدند حالا مجوز قانونی دارد. قانونی که امروز به آن احترام میگذاریم همان جنایتی است که آرام آرام در جامعه تکرار شده و شکل و شمایلِ زیبایی به خود میگیرد. از خشونت ظاهری آن کاسته شده اما در پس ماجرا همان اتفاقهای قبلی رخ میدهند؛ دزدی، قتل و تجاوز. توماس شلبی سبک زندگی خود را تغییر نداده اما مرد قانون میشود. این تاریخ سرمایهداری است که در پیکی بلایندرز شاهد آن هستیم. مردان امروز قانون همان جتایتکاران دیروزند. هر چند فیلم، علیه سرمایه داری است اما روی خوشی هم به کمونیستها نشان نمیدهد.
فیلم، شوهر خواهر توماس را اگرچه انسانی درستکار است اما به شدت ضعیف و دست و پا چلفتی نشان میدهد؛ این یکی از بزرگترین ایرادات وارد بر فیلمنامه است؛ چراکه واژهی کمونیست همیشه تداعی کننده افراد محکم و جدی و حتی تا حدی خشن است. اما فیلم فِرِدی را همواره بیعرضه در مقابل توماس نشان میدهد و مرگِ او در اثر طاعون هم برای جلوگیری از قهرمان شدن او در فیلم نشان داده میشود.
یکی دیگر از نقاط ضعف فیلم به عقیده من، بازی بسیار ضعیف گریس است. گریس به هیچ عنوان نتوانسته است نقش یک جاسوسِ کار کشته را بازی کند و حتی در مقابل کارآگاهی که او را مامور کرده، انسانی ضعیف که هیچ حرفی برای گفتن ندارد نشان داده میشود که بدون هیچ زیرکی و ترفند جاسوسی از طریق برادر توماس (آرتور گبه) به اطلاعات سری دست پیدا میکند. گرچه آرتور، فردی ساده لوح است که هنگام مستی همه چیز را میگوید اما باید در نظر گرفت که توماس بخاطر زیرک بودنش، اطلاعات مهم را از برادرش مخفی میکرد و آرتور هم در این حد نادان به نظر نمیرسید که به راحتی اسرار پیکی بلایندرز را برای گریس تشریح کند. در جایی که آیدا و فردی مخفی میشوند، آیدا، مکان مخفی شدن دوست کمونیستِ فردی را لو میدهد تا از طریق او به آنها برسند. بعد فردی به پالی میگوید قانون این طور است که هیچکس از جای کسی دیگر خبر ندارد. شما فقط فردی درستکار را بیهوده لو دادید. مشخص نیست اگر در قانونِ فردی و همکارانش، هیچکس از جای دیگری خبر ندارد، چطور آیدا از جای دوستِ فردی خبر دارد و او را لو میدهد.
یکی دیگر از نقاطِ ضعف فیلم جایی است که گریس به توماس شلبی می گوید: اگر میخواهی از کاراگاه (سام نیل) در امان باشی به خانه من بیا. توماس میداند سام از طریق کارکنانِ بار متوجه میشود که تامی به خانه گریس رفته اما از خود نمیپرسد چرا خانه گریس باید امن باشد؟ چرا سام نیل نباید وارد خانه گریس شود؟ و در آن سکانس به جاسوس بودن گریس شک نمیکند.
از این دست سوالاتِ بیپاسخ، فقط در فصل اول و دوم وجود ندارد. پیچیدگیهای عجیبِ نقشههای توماس و گروههایی که با آنها در ارتباط است در بسیاری از موارد باعث میشود، سوالاتِ بیپاسخِ زیادی در مورد پیرنگ کار به وجود آید و این چند مورد فقط مثالهای کوچکی هستند. اما با این تفاسیر جذابیتِ سریال پیکی بلایندرز زیر سوال نمیرود.
فیلم در پنج فصل مخاطب را با شوری نفسگیر میخکوب میکند؛ شما از دیدن پیکی بلایندرز خسته نمیشوید و کم کم با خانواده بلایندرز زندگی میکنید.
زنگ خطر کارگردان به صدا در میآید. شما میدانید تامی و خانوادهاش جنایتکارند اما با آنها همذات پنداری میکنید و در طول سریال آرزوی قدرتمندتر شدن تامی را دارید. چرا؟ در سکانسی زیبا و دقیق، تامی قبل از اینکه نقشه قتلی که برای یک نفر کشیده است، عملی کند به انبار کاه میرود و بیل به دست، شروع به کار میکند. اطرافیان با تعجب به او نگاه میکنند؛ وقتی از او علت را میپرسند، تامی جوابی به یاد ماندنی میدهد: میخواهم یادم باشد اگر آدم نمیکشتم الان مشغولِ چه کاری بودم! در واقع با این منطق، خود را تبرئه میکند. در سکانسی دیگر پالی که به خدا اعتقاد دارد و هر روز صبح دعا میکند، رو به خدا می گوید: خداوندا تامی را ببخش. او میداند برای زنده ماندن باید مثل خود آنها بی رحم باشیم. در واقع دلیل ما برای همذات پنداری با خیلِ عظیمی از جنایتکاران، همین است؛ ما به آنها حق میدهیم. ما توجیهات آن ها را می پذیریم و خودمان را در شرایط آنها تصور میکنیم و مجاب میشویم که شاید من هم همین کار را میکردم. این زنگ خطر است، یک هشدار اخلاقی است. قتل و جنایت توجیهی ندارد و اگر توجیهاش کردی، روزی که بیعدالتی به سراغ تو آمد، حق اعتراض نداری.
در فیلم کسی وجود ندارد که قهرمان عدالت و درستکاری باشد. همه قانون را دستمایه انتقامگیری شخصی یا کسب سود و یا فریب دیگری کردهاند. قانون، خود از کاراگاه سام نیلی پیروی کرده که به سادگی با پالی میخوابد تا در ازای آن پسرش را آزاد کند و وارد انتقامگیری شخصی با پیکی بلایندرز می شود.
فیلم حتی محبوبیت چرچیل را تا حد زیادی تخریب میکند. به هر حال چرچیل در این فیلم با سیاست خود، جنایتکاران را تقویت میکند. او تمرکز زیادی به سیاست خارجی دارد اما در داخل، متجاوزین را علیه مردمش قوی میکند. فیلم اشارهی مهمی هم به نماد سینما دارد؛ در سکانسی که توماس وارد سینما می شود و برای گفتوگو با خواهرش، همه را بیرون میکند، در واقع اشاره به این نکته دارد که سینما در قرق امثال شلبی است. حتی خواهر شلبی میگوید: من هم یک شلبی هستم، آن فیلم لعنتی را پخش کن. در واقع اقرار به این نکته است که نفوذ سرمایهداران در سینما تا چه حد قوی است و شاید خیلی از تصمیمهای مهم در محتوا، تحت تأثیر دستوراتِ همین سرمایه داران است.
نکته جالب توجه دیگر در دو فصل اول شخصیت آیداست؛ او نمیخواهد پیکی بلایندرز باشد. نام پسرش را به یاد همسر کمونیست خود کارل میگذارد و همواره سعی در جدا بودن از خانواده اش دارد اما راه گریزی نیست. سیستم سرمایه داری به تو اجازه فرار نمیدهد تا جایی که آیدا به قدری مورد آزار و اذیت قرار میگیرد که تسلیم خانواده میشود.
پیکی بلایندرز که نام خانوادهای واقعی است؛ عدهای معتقدند به خاطر کلاهان لبهدار که چشمان آنها را میپوشانده معروف بودهاند و عدهای معتقدند که نه! آنها تیغهایی لابهلای کلاه خود مخفی میکردند و در هنگام خرابکاری پشت چشم افراد میکشیدند تا با خون، مانع دیدن آنها شوند. در هر صورت، در این زمان هیچ کدام مد نظر کارگردان نبوده. نام این فیلم اشارهای به این موضوع است که سیاست با تیغ خود چشمان شما را در برابر حقیقت نابینا میکند.