«ما با اینجا مثل بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان رفتار میکنیم.» این جمله را پل اِجکومب میگوید؛ مردی که مسئول بخش اعدام یا همان «مایل سبز» در زندانی واقع در ایالت لوئیزیانا در دوران رکود بزرگ آمریکا است. پل (با بازی تام هنکس) مردی خوشقلب و مهربان است؛ مهربانتر از چیزی که از یک نگهبان زندان اعدام انتظار میرود. تیم او نیز عمدتاً انسانی و قابل احتراماند… به جز شخصیتی نفرتانگیز به نام پرسی؛ فردی که بهخاطر رابطههای خانوادگیاش با فرماندار، میتواند هر شغل مهمی در ایالت را بگیرد، اما ترجیح داده اینجا بماند چون «میخواهد یک اعدام را از نزدیک ببیند».

یک روز زندانی تازهای به این بخش منتقل میشود: مردی سیاهپوست، غولپیکر و آرام که دوربین با زاویهی پایین او را طوری قاب میگیرد که گویی بر نگهبانان سایه انداخته و از درها عبور نمیکند مگر اینکه سرش را خم کند. او جان کافی است («مثل قهوه، فقط املای متفاوت»)، و به جرم آزار و قتل دو دختر بچه سفیدپوست محکوم شده. از همان ابتدا مشخص است که او «آنگونه که به نظر میرسد» نیست. در تاریکی میترسد و هنگام دستدادن با پل صادقانه رفتار میکند؛ نه مانند مردی که چیزی برای پنهان کردن داشته باشد.
برای پل، تابستان خوبی نیست. از یک طرف دچار عفونتی دردناک است و از طرف دیگر حضور پرسی همچون زخمی چرکین بر محیط زندان فشار میآورد: «این آدم بدجنس، بیملاحظه و احمقه… ترکیب خطرناکی برای اینجا.» پل تلاش میکند محیطی آرام، منظم و انسانی ایجاد کند تا زندانیانی که در آستانه مرگاند، با احترام به لحظه آخر برسند.

فیلم «مسیر سبز» (که نامش را از کف سبزرنگ راهروی مرگ گرفته) بر اساس رمان استیون کینگ ساخته شده و فرانک دارابونت نویسندگی و کارگردانی آن را برعهده داشته؛ کارگردانی که آخرینبار در سال 1994 با شاهکار «رستگاری در شاوشنک» همه را شگفتزده کرد. هر دو فیلم براساس داستانهای زندان استیون کینگ ساخته شدهاند، اما «مسیر سبز» فضای کاملاً متفاوتی دارد؛ لمسهایی از ماوراءالطبیعه در قالبی معنوی، نه ترسناک.
هر دو اثر رابطهی میان یک مرد سفیدپوست و یک مرد سیاهپوست را محور قرار میدهند. در شاوشنک، مرد سیاهپوست شاهد استقامت یک انسان بود، اما در مسیر سبز جان کافی حضوری شبیه پیامبران دارد: او درد انسانها را میگیرد، میبخشد و رهایی میبخشد. فیلم آنقدر هوشمندانه این مسیر را میسازد که هنگامی که از کافی میخواهند کسانی را ببخشد که او را به صندلی الکتریکی میفرستند، این صحنه نه نمادین، بلکه کاملاً دراماتیک و باورپذیر جلوه میکند.

فیلم از زبان پل پیر روایت میشود؛ مردی که اکنون در خانه سالمندان زندگی میکند و خاطراتش را مرور میکند. خود او اعتراف میکند «ریاضیات داستان جور درنمیآید» و ما بعدها دلیلش را میفهمیم.
دارابونت عجلهای برای رسیدن به بخشهای ماورایی ندارد. نزدیک به یک ساعت صرف میکند تا رابطههای میان نگهبانها و زندانیها را شکل دهد. از معاون آرام و قابلاعتماد پل (دیوید مورس) گرفته تا رئیس زندان (جیمز کرامول) که مردی منصف است. همچنین زندانیهایی مانند دلاکروا؛ مردی ساده و دوستداشتنی که موشی اهلی را بزرگ میکند، و وارتون؛ دیوانهای تحریککننده با بازی درخشان سم راکول.
و بالاتر از همه، حضور مرموز و تاثیرگذار جان کافی (مایکل کلارک دانکن) است. او نه خواندن بلد است و نه نوشتن، سادهدل است و هیچ دردسری ایجاد نمیکند. وکالتش میگوید «انگار از آسمان سقوط کرده». پل کمکم شک میکند که چنین مرد مهربان و پاکی چطور ممکن است قاتل دو کودک باشد. اما حقیقت تلخ جامعهی دهه ۱۹۳۰ آمریکا اینجاست: مردی سیاهپوست که با دو بدن بیجان در آغوشش پیدا شده، شانسی برای تبرئه ندارد.

فیلم چند سکانس بسیار قدرتمند دارد؛ بهویژه صحنههای مربوط به اتاق اعدام. یکی از اعدامها بهشدت هولناک و با جزئیات تصویر شده تا فیلم بهحق درجهبندی R بگیرد. بخشهای احساسی دیگری نیز وجود دارد: رابطه زیبا و تکاندهنده میان دلاکروا و موشش، درگیری خشونتبار با وارتون، و همچنین خردهروایتهایی درباره همسر پل و همسر رئیس زندان.
اما قلب تپنده فیلم، رابطه میان پل و جان کافی است. بدون اینکه ماهیت «قدرت ماورایی» کافی را لو بدهیم، میتوان با جمله خود او توضیح داد که چه میکند: «فقط درد را برمیگردانم… همین.» این هدیه و راز، ما را به پایانی میرساند که بیشباهت به یک مصلوبشدن دیگر در ۲۰۰۰ سال پیش نیست.
این نقد اشارهای هوشمندانه دارد: وقتی از «بازیگری خوب» حرف میزنیم، در واقع از دو چیز حرف میزنیم — انتخاب دقیق بازیگر و خلق شخصیتی که واکنش احساسی برمیانگیزد. بخشی از بازیگری در سیستم فیلمسازی شکل میگیرد: نور، قاببندی، تدوین، موسیقی. اما بازیگر باید توانایی تجسم شخصیت را داشته باشد.

تام هنکس در نقش پل، همان مرد معمولی دوستداشتنی سینما است؛ صدایش، نگاهش و آرامش شخصیتش، همدلی ما را کامل جلب میکند. دانکن نیز در نقش کافی، ترکیبی از بازی و «بودن» را ارائه میکند؛ حضوری که بیشتر حس میشود تا اینکه دیده شود.
فیلم The Green Mile بیش از سه ساعت است، اما این زمان اضافه همان چیزی است که جهان داستان را شکل میدهد؛ جهانِ زندانی که ماهها و سالها در آن سپری میشود. استیون کینگ بارها بهعنوان نویسنده پرفروش دستکم گرفته شده، اما در بهترین آثارش قدرتی دیكنزی دارد: خلق جهانی پرجزئیات، با شخصیتهایی متفاوت و بهیادماندنی.
دارابونت با فرصت دادن به روایت، مسیر سبز را از یک داستان اپیزودیک به یک اثر عمیق، یکپارچه و سرشار از انسانیت تبدیل میکند؛ فیلمی که آغاز، میانه و پایان دارد و احساسات سنگینی از خشم، امید، شفقت و اندوه را در دل تماشاگر بیدار میکند. مسیری بهمعنای واقعی «سبز» که از رنج آغاز میشود و به رستگاری میرسد.






