سیدنی لومت در شاهکار تکاندهندهی خود، بعد از ظهر سگی، عجز و ناتوانی آنارشیست در برابر سرمایهداری را با ظرافت به نمایش میگذارد.جوانی که از دست سیستم ظالم به ستوه آمده و به بانک که نماد سرمایهداری است حمله میکند و قلب این نظام را نشانه میرود. گروگانها چندان به پلیس به چشم دوست نگاه نمیکنند چرا که میدانند این امنیت بانک است که برای آنها اهمیت دارد و نه جان کارمندان! مردم، بیدرنگ با سانی، همصدا میشوند و هیچ اهمیتی نمیدهند که این جوان چند نفر بیگناه را گروگان گرفته چرا که جنایتهای سیستم بانکی، پیشاپیش به آنها ثابت کرده هرکسی به بانک حمله کند قهرمان است.
فیلم با صحنههای یک روز معمولی شروع میشود. صحنههای خوش و خرم از تفریح کنار ساحل و کاگران مشغول به کار و خیابانی آرام! تا اینکه یک جوان با یک حرکت هنجارشکنانه به مردم یادآور میشود که آنقدرها هم که فکر میکنید همه چیز رو به راه نیست. و شوک لازم را با شجاعتاش به بدنهی جامعه وارد میکند.
اما نتیجه چیست؟ این جوان با به خطر انداختن جان خود تنها میتواند یک بعد از ظهر را تصاحب کند. و سیستم فوق برنامهریزی شده در انتهای فیلم اعلام میکند که:((همه چیز مرتبه!))
بعد از ظهر سگی یادآور این جمله از نیچه است که میگفت:((آیا میخواهید ضربه بزنید؟ ضربهای به همان ناچیزی که آنارشیستها به شاهان میزنند؟ چرا که از زمانی که آنارشیستها به شاهان حمله میکنند شاهان قویتر شدهاند)).
برای حمله به یک سیستم، قطعا به یک سیستم احتیاج است. طغیانهای برنامهریزی نشده از فرط استیصال و درماندگی تنها سیستم مقابل را تقویت میکند.
در ابتدای فیلم، سه دوست وارد بانک میشود که یکی از آنها از ترس، جا میزند و اعلام میکند که اینکاره نیست. سیدنی لومت همان ابتدای فیلم به ما نشان میدهد که این افراد هیچ آموزشی ندیدهاند و از روی ناچاری با جنون و هیستریک وارد این برنامه شدهاند. لومت در دیالوگی که بین دو دوست باقیمانده رد و بدل میشود نشان میدهد که این دو نفر تا چه اندازه از گرفتن جان آدمها، هراسان هستند. و در واقع جانیهای اصلی، آن بیرون با لباس پلیس و با شعار حفظ امنیت، منتظر این دو جوان خام و پریشانحال هستند. تمام قول و قرارهای پلیس در این فیلم دروغین است و اعتماد در جامعه، قبل از این گروگانگیری از بین رفته است. و جایی که اعتماد نابود شود پیشاپیش جامعه متلاشی شده. تا جایی که وقتی گروگانگیری تمام میشود و فرد خلافکار دستگیر میشود، مخاطب اصلا احساس خوشحالی نمیکند. چرا که میداند ما همه گروگانیم. گروگان سیستم سرمایهداری! و هیچکس نیست که بتواند به گروگانگیرهای ما آسیب بزند.
فیلم با شکست آنارشیست خاتمه مییابد تا به مخاطب یادآوری کند که یک سیستم برنامهریزی شده را تنها با برنامه میتوان متلاشی کرد. با هیچ داد و بیداد و خون و خونریزی نمیتوانی آسیبی به یک سیستم همیشه آماده بزنی! پس به جای فرار، آموزش ببین! و با آموختن و آموختن و آموختن میتوانی اختلال ایجاد کنی و نفوذ کنی و راه آسیب زدن را بیابی. پس در همه حال نشان بده که در حال مبارزه هستی!
بعد از ظهر سگی برای ما یادآور این حقیقت است که همه چیز اقتصاد است و اگر به هر دلیلی با سیستم مشکل داری یکراست رو سراغ بانک!
در دیالوگی زیبا که خبرنگار از سانی میپرسد آیا نمیتوانستی به جای دزدیدن پول، کار کنی؟ سانی به بهترین شکل او را تحقیر میکند که خبرنگارها فجایع را به سرگرمی برای مردم تبدیل میکنند و از آن کاسبی میکنند. که سیستم سرمایه، پول را در چه چرخهی احمقانه و خفتباری به گردش درمیآورد:((صنعت سرگرمی، آنهم با سرگرمی ساختن از فجایع انسانهای محروم و رنجکشیده)). و بعد هم همین سیستم افراد را متهم میکند که خودتان عرضهی پول درآوردن ندارید.
در بعد از ظهر سگی آن امریکای زیبا و دلربا که جهان را مبهوت خود کرده را نمیبینیم. خبری از آسمانخراش و زیورآلات و مد نیست. فضا فضای بغض و کینه نسبت به سیستم است. و آل پاچینو که در اوج نبوغ خود این خشم و کینه و ناامیدی نسبت به سیستم را با بازی جانانهی خود جاودانه کرده. به جز آل پاچینو چه کسی میتوانست بعد از ظهر سگی را جاودانه کند؟