اگر همان طور که از زمان ارسطو فرض گرفته اند کارکرد صحیح تئاتر بیدار کردن احساس ترس و ترحم و از این راه “تزکیهی نفس” یا “کاتارسیس” یا به عبارتی دیگر که میتوان جایگزین کاتارسیس کرد “تخلیهی احساس ها” باشد، میتوانیم بگوییم مسئله در تئاتر عبارت است از: پدید آوردن سرچشمههای تازه برای لذت بردن در حیات عاطفی انسانها. میتوان گفت درست به همانگونه که در فعالیت فکری جوک گفتن یا شوخی کردن سرچشمههای مشابهی برای لذت بردن پدید میآورند که فعالیت فکری بسیاری از آنها را از دسترس ما دور ساخته است. در این زمینه نخستین عامل، فرایند خلاص شدن از شر عواطف و احساسات خویش از راه خالی کردن خود است. لذتِ حاصل از آن از سویی بر آسودگیِ ناشی از تخلیهی کامل آن عواطف منطبق است. تماشای توأم با همدردی و علاقهی یک نمایش برای بزرگسالان همان تأثیری را دارد که بازی کردن برای کودکان و همانطور که میدانیم امیدی که کودکان دارند که بتوانند کارهای آدم بزرگها را انجام دهند از طریق این بازی کردن به ثمر میرسد. تماشاگر در تئاتر کسی است که چیز چندانی تجربه نمیکند و احساس میکند فلک زدۀ درماندهای است که هیچ اتفاق مهم و با ارزشی در زندگیاش رخ نمیدهد. او دلش میخواهد امور را بر اساس امیال خویش سروسامان دهد، احساس کند و به عمل دربیاورد. در یک کلام او می خواهد قهرمان باشد. تئاتر به او امکان می دهد تا از طریق گذاشتن خود جای قهرمان داستان یا به اصطلاح همذاتپنداری به مراد دلش برسد.
یکی از بارزترین ویژگیهای نمایشنامههای ایبسن تأکید او بر شخصیتهایی است که کاملاً عادی هستند و زندگی کاملاً معمولی دارند. انتخاب شخصیتها در پرتوی داستانها همیشه پررنگتر مینماید. در نمایشنامههای او خواننده با شخصیتهایی رو به رو است که مدام در حال کشمکش با تضادهای درونی خود هستند. این تضادِ احساساتِ درونی بیشتر در نمایشنامههای بانوی دریایی و روسمرسهلم دیده می شود. در واقع این دو اثر را حتَی میتوان در زمره کارهای روانکاوی قرار داد. از این رو ایبسن را نویسندهای با نگاهی ریزبینانه نسبت به زندگی و آدمهای اطراف خود میدانند. یکی از مسائلی که در کارهای ایبسن وجود دارد فضای کارهای اوست که تأثیر گرفته از زمان و مکانی است که در آن زندگی میکرده است. تصویرهایی برگرفته از دوران کودکی و جوانیاش. کودکی همان دورهای که در روانکاوی از اهمیت بالایی برخوردار است و بسیاری از مسائل را ناشی از کودکی افراد میداند. یکی از این فضاها برگرفته از مسئلهی کودک نامشروع است. این تصویر در یکی از نمایشنامههای مورد بحث یعنی روسمرسهلم بازتاب عینی مییابد. ربکا وست، کودکی نامشروع است که برای سرپوشگذاری و سرکوب این مسئله به مردی غریبه پناه میبرد. در واقع به گونهای است که انگار به جستوجوی پدر از دست رفتهی خود میپردازد. او که همیشه در فرار از این موضوع بوده با اصرارهای کرول به این مسئله اعتراف میکند. ایبسن، با وجود نظر مستقیم به اصل وراثت و نظریههای فروید موقعیتی میسازد که مخاطب بتواند برداشت آزادانهای از تأثیر وراثت داشته باشد. در نمایشنامهی روسمرسهلم خانم هلست به ربکا میگوید که هیچ وقت ندیده است که پدر روسمر بخندد و تأکید میکند که اینها جد اندر جدشان همینطور بودهاند.
خانم هلست – تا آنجا که مردم یادشان است بچهای ندیدهاند که توی این خانه جیغ و داد کند.
ربکا – چیز عجیبی است.
خانم هلست – جد اندر جدشان همینطور بوده. تازه یک چیز عجیب دیگر. بزرگ هم که میشوند هیچ وقت خنده به لبشان نمیآید. هیچ وقت تا عمر دارند.
از مهمترین مقالههایی که فروید به طور مفصل دربارهی نمایشنامهی روسمرسهلم به نگارش در آورده است مقالهای است به نام (برخی شخصیت-نوع ها در اثر روان-تحلیلی دیده میشوند) که در سال 1914 همزمان با جنگ جهانی ارائه شده است. این متن گروه متناقضی از بیمارانی را مورد بررسی قرار میدهد که با عقلانی بودن معالجه ی روان-تحلیلی مخالف بودند. برخی از آنها از چشمپوشی از کامیابی و تسلیم کردن اصل لذت به اصل واقعیت سرباز میزدند. مابقی آنها، برعکس، از موفقیت خودشان میگریختند و درست در لحظهای که توان به چنگ آوردن کامیابی را داشتند از آن دست میشستند. فروید، پس از روشن کردن این مسئله در مورد لیدی مکبث به روسمرسهلم می پردازد. او دربارهی روسمرسهلم، ربکا وست را نام میبرد که مدت زیادی برای ازدواجش نقشه کشیده و پروفسوری که در پی کسب کرسیای است که مدت مدیدی زمینهسازی کرده و نیز شخصی که از توفیق دادوستدش میگریزد. تفسیر فروید عبارت است از اینکه امکانپذیری موفقیت باعث هجوم احساس غیرقابل کنترل گناه می شود. طبق نظر فروید دلیلی که ربکا از موفقیت خود سرباز میزند کاملاً یک موضوع اخلاقی است. خود ربکا گذشتهی خود را به عنوان یک دلیل محکمتر مطرح میکند. راز تولد او همان گذشتهای است که ربکا را دچار این تضادها کرده است. با اینکه ربکا فرزند دکتر وست است اما با تمام قوا از این مسئله سرباز میزند و اگر نتیجهی این رازگشایی باید اعتراف او را به جلوهی نیرنگ جناییاش در بیاورد به این دلیل است که او علاقهمند به این اصطلاح ناپدری است. همین تشخیص است که احساس گناه را بیشتر علنی میکند. این موضوع در مسیر موفقیت ربکا قرار میگیرد نه تحول اخلاقی او. به نحوی فروید اعتقاد دارد که ایبسن پایان نمایشنامه را فراموش میکند، جایی که نه تحول اخلاقی، نه بار سنگین گناه، کاری از پیش نمیبرد. استحاله ی ربکا فراسوی خیر و شر قرار گرفته و آنچه از خود بروز می دهد نه تحول اخلاقی بلکه ناتوانی از کنش است. داستان برای ربکا که دیگر نمیخواهد دست به کاری بزند و روسمر هم نمیخواهد بداند در راز آلودگی منحصر به فردی به پایان میرسد. آنها با هم یکی شده و شادمانه به سمت پل عابر پیاده میروند، جایی که با هم در آب خروشان غرق میشوند.
اگر بخواهیم درباره ی شخصیت ربکا بیشتر توضیح دهیم باید بگوییم که ربکا عملاً دروغ نمیگوید اما صادق هم نیست. با اینکه مدام نشان میدهد و ادعا میکند که اهل خرافات و سنتها نیست سن خود را یک سال کوچکتر اعلام میکند. بنابراین اعتراف او نزد کرول و روسمر اعتراف کاملی نیست و در نتیجهی اصرار کرول است که او به نکات مهم چیزهایی را اضافه میکند. از این رو برای ما روشن میشود که توضیحات او برای کناره گیری یا انکار نفسش که تنها نشان دهندهی یک انگیزه است، در واقع برای آن است که انگیزههای دیگر را بپوشاند. تأثیر روسمر ممکن است تنها یک سرپوش باشد برای اینکه تأثیرات دیگری را بپوشاند و نشانههای بارزی به این معنا دلالت میکند. وقتی در صحنهی آخر، بعد از اعتراف او در مورد خودش و بیتا، روسمر دوباره از ربکا تقاضا میکند که همسر او شود و به طور ضمنی به او اظهار میکند که او را بخشیده، ربکا آنطور که باید به او جواب نمیدهد.
فروید، میگوید ربکا قاتل بیتا است تا جای او را نزد پدر روسمر بگیرد اما گرودک برعکس معتقد است که ربکا متهم به مرگ بیتا نیست، بلکه خودش را محکوم میکند برای اینکه بار گناه روسمر را کم کند.
همانطور که فروید از احساس جنسی نسبت به محارم به نام عقدهی ادیپ و الکترا یاد میکند، ایبسن از این نقش در بسیاری از نمایشنامههایش بهره گرفته و شخصیتهای آثار او بدون اینکه بدانند عاشق خواهر و یا پدر خود میشوند و به آنها عشق میورزند که این عشق گاهی پنهان است و گاه آشکار میشود. در نمایشنامهی اشباح برای مثال اسوالد بیآنکه بداند رگینا خواهر ناتنیاش است به او دل میبازد و با او میآمیزد. ربکا وست، نیز در روسمرسهلم، زمانیکه عاشق روسمر میشود، در مییابد که دکتر وست، معشوق سالیان دورش، پدر واقعی او نیز بوده است.
از سویی دیگر روسمرسهلم را می توان نماد جامعه ی سنّتی آن روزگار نروژ دانست. چرا که میتوان داستان سفر ایبسن به نروژ در تابستان 1855، یعنی یازده سال پس از خودتبعیدیاش دانست. ناخرسندی ایبسن از وضعیت سیاسی اجتماعی نروژ ترغیبی برای نوشتن این نمایشنامه در ایبسن شد.
ایبسن، در نامه ای به براندس (دهم نوامبر 1886)، پس از شکوه از دیدن «ناپختگی زمخت» در میان«خیل بی ارادهی هم وطنانش» وعده میدهد که: “تجربیات این سفر را آنچه حس کردم، حرفهایی که زدم همه را به درام بکشم.”
یان نیگور، از مفسرین آثار ایبسن معتقد است که ایبسن در میان راه مدرنیته شک کرد زیرا مدرنیته به پیدایش طبقهی متوسط تازهای دامن زد که هم ابله و هم با بزرگمنشی و وقار بیگانه بود.
در نهایت میتوان ایبسن را از بهترین نویسندگانی دانست که تنشها و تناقضات جهان در آستانه مدرنیته را کشف کرد. شاید از همین رو بسیاری او را نویسندهای «هگلی» میدانستند که در آثارش با امر منفی سر میکرد.