“وقتی به سینما میرویم دقیقا میدانیم که هنرپیشهها نقش بازی میکنند؛ با این حال ناخودآگاه در برابر حالتهای آنها واکنش نشان میدهیم، حتی ممکن است گریه هم بکنیم. اما دلیلش واقعا چیست؟ برای اینکه بفهمیم چرا از آسیب دیدن دیگران ناراحت میشویم باید بدانیم در چنین شرایطی داخل مغز ما چه میگذرد.
حالا فرض کنیم یک نفر با سرنگ دست ما را سوراخ میکند. این کار قسمتهای خاصی از مغز را فعال میکند که آن ناحیه را مرکز احساس درد نامگذاری میکنیم. البته برای احساس درد یک مرکز معین در مغز وجود ندارد و چند ناحیه جدا از هم در این مورد به کار میآید.و عجیب اینکه محل احساس درد دقیقا در جاهایی قرار گرفته که ما را به دیگران پیوند میدهد. یعنی اگر یک نفر دیگر چاقو بخورد آن قسمت از مغز ما هم فعال میشود. وقتی چاقو خوردن یک نفر را میبینیم مسلما میدانیم خودمان آسیب نمیبینیم اما با این حال با نگاه کردن به شخص دیگری که درد میکشد در مغز ما احساس مشابهی به وجود میآید. این امر در نهایت منجر به همدلی و همدردی میشود.
برای تحت تاثیر قرار دادن شخص دیگر باید احساس درد در اون شخص را بیدار کرد.گیرایی فیلمهای سینمایی همینجاست. بعد از نمایش شما به خاطر میآورید که همهی اینها فقط فیلم هستند و واقعیت ندارند. اما برای برخی از عمیقترین نورونهای مغز شما مساله فرق نمیکند.“
جملاتی که در بالا خواندید، بخشی از توضیحات دیوید ایگلمن دربارهی عملکرد مغز در مستند “داستان مغز با دیوید ایگلمن” هست.
دیوید ایگلمن در پشت صحنه بازی تاج و تخت
سینما قرار بود انعکاس زندگی مردم باشد. قرار بود رنجهای انسان را به پردهی نمایش ببرد و همدلی را در دیگر انسانها برای ستمدیدگان بیدار کند. سینما قرار بود حقیقت زندگی را نشان دهد. اما حالا چه اتفاقی افتاده؟ سالیان زیادیاست که در هالیوود اتفاقی که رخ میدهد وارونه است. یعنی سینما نه تنها واقعیات زندگی را نشان نمیدهد بلکه یک تخیل یا یک ایدهی سفارشی را که هرگز در زندگی مردم جایی نداشته، به یک سبک زندگی تبدیل میکند و در رگهای زندگی مردم تزریق میکند.
هیچ کس نمیتواند منکر شود که سیاست چقدر در هالیوود نفوذ دارد. سیاست بخشی از سینما نیست بلکه دقیقا خود سینماست. سیاست برای تزریق خیلی از باورها به عمومِ مردم به سینما احتیاج دارد چرا که وقتی روی پردهی سینما اتفاقات را میبینیم مغز ما فراموش میکند که این اتفاقات واقعی نیستند و مالامال از دروغ و یا اغراق و یا تحریف هستند. نورونهای مغز ما در نهایت فریب میخورند و هرچه بازیگران قویتر باشند و هرچه فیلم باورپذیرتر باشد احتمال فریب در ناخودآگاه در مغز ما بالاتر است.
میشل هانکنه در یکی از مصاحبههایش به این نکته اشاره میکند که غرب، تمام زشتیهای سرزمینشرا از سینما حذف کرده و وحشیگریاش را به نمایش نمیگذارد. و من در ادامه سخنان هانکنه معتقدم در کشورهای دیگر هم حقیقتِ زندگی، روی پرده سینما جایی ندارد. (به سریالها و فیلمهای سینمایی در ایران نگاه کنید. شهرزاد، عاشقانه، دل،….مثلث عشقی، مربع عشقی، ذوزنقهی عشقی، هشت ضلعی عشقی، هر سال هم یک ضلع به این ضلع اضافه میشود. کافیست!!!!!….مردم درگیر دغدغههای جدیتری هستند.یعنی باید باشند.جایی جامعهشناسی فریاد میزد:”همه چیز اقتصاد است احمق جان!.”)
بزرگی گفته:فیلمی خوب است که کارگردان نداشته باشد. پیرو این جمله به عنوان یک عاشق سینما معتقدم همیشه باید به خاطر داشته باشیم هر فیلمی کارگردانی دارد و هر کارگردانی احتمال وابستگی به هر سیستم پیچیده و غیرشفافی! پس نباید اجازه دهیم به خاطر علاقه به سینما واقعیات زندگیمان را با واقعیات سفارشی مبادله کنیم.
در سالهای اخیر که قدرتمندان متوجه شدهاند با سینما چقدر سادهتر از اسلحه میتوان مردم را کنترل و جهتدهی کرد؛ لحظهای از این حرفه غافل نماندهاند.
حضور روانشناسان و جامعهشناسان و مشاوران گوناگون در پشت صحنهی هالیوود کاملا قابل درک و معقول است. اما عصبشناسی مثل دیوید ایگلمن که دانشمندی پرمشغله و نابغهای آیندهنگر میباشد چرا باید به طور جدی در پشت صحنهی هالیوود فعال باشد. آیا جز این است که او وظیفه دارد به کارگردانان بیاموزد چطور ایدهها را برای ما از افکار به باور تبدیل کنند؟ ایگلمن در مستند داستان مغز اشاره میکند که” گاهی تبلیغات حرفهای پشت سر هم تکرار میشوند و بالاخره یک فکر رو وارد شبکهی عصبی ما میکنند و فکری که وارد شبکهی عصبی بشه تبدیل به یک باور میشه که خارج کردنش از مغز کار بسیار دشواریه! “
هالیوود با استفاده از نوابغی مثل ایگلمن افکار زیادی را برای ما تبدیل به باور میکند. البته نه اینکه ایگلمن بخواهد به ما دروغ بگوید و یا ما را فریب دهد. بحث فریب یا دروغ نیست. بحث بر سر این است که یک عصبشناس برجستهی جهانی، متدهایی را در اختیار کارگردانان میگذارد که به آنها میآموزد هر فکری را چطور وارد مغز مخاطب کنند. یعنی هالیوود به کمک عصبشناسان میتواند عقاید خود را بدون متقاعد کردن ما، بدون دلیل و بدون نیاز به بحث و تجزیه تحلیل، وارد مغز ما کنند طوریکه ما آنها را به سادگی بپذیریم. اما ما انسانیم. فقط ما انسانها هستیم که حاضریم برای عقاید بمیریم. به قول راسل “برخی حاضرند بمیرند اما فکر نکنند و در نهایت هم میمیرند و فکر نمیکنند” فکر کردن و تجزیه تحلیل کردن کار دشواری است اما لازمهی بقاست. شرط انسان بودن است. حداقل، شرط احمق نبودن است. اینکه جهان به این سادگی تسلیم فرهنگ تزریقی، توسط رسانهها و سلبریتیهامیشود ما را از انسان بودن به شدت نومید میکند. پس فرق ما با یک میمون که مهمترین ویژگیاش تقلید کردن است در چیست؟ پس کجا قرار است بایستیم و بیندیشیم؟
چامسکی جایی گفته است(( اولین کاری که هر انسانی باید بکند این است که تلویزیون خانهاش را از پنجره پرت کند)). من البته چنین توصیهای نمیکنم اما مطمئنم فردی مثل چامسکی بدون دلیل چنین حرفی نمیزند. این دانشمندان زنگ خطر را پیش از ما شنیدهاند.
بسیاری از خشونتها، رفتارهای غیراخلاقی و خیل عظیمی از دروغها و هنجارشکنیهایی که امنیت اجتماعی را مختل میکنند، ابتدا روی پردهی سینما به شکل عادی به نمایش در میآیند و بعد مغز ما عادی بودنِ این مسایل را به طور ناخودآگاه باور میکند و سپس آن را در زندگی روزمره به کار میگیرد و به همین سادگی سینما میتواند سبک زندگی ما را تغییر دهد.
البته این فقط مربوط به هالیوود نیست و در هرکجای جهان ممکن است این اتفاق رخ دهد اما ما میدانیم که برای این کار باید ابزاری به قدرتمندی ابزار هالیوود داشت.
قصد ندارم با این مقاله شکوه و زیبایی فیلمهای هالیوود را نادیده بگیریم. خیلی از فیلمها هم حقیقتا رنجهای حقیقی بشر را به نمایش گذاشتهاند و وجدانهای خوابیدهی بسیاری را بیدار کردهاند و موجب همدلی انسان ها شدهاند. فیلمهایی مثل راننده تاکسی با درخشش دنیرو و یا مسیرسبز با تامهنکس نابغه و … در هر حال هنوز هم همین هالیوود است که نوابغ و استعدادها را در خود جای داده. میدانم که مردم اکثرا شیفتهی سینما هستند و سینما از تعریف بینیاز است. اما چیزی که فراموش کردهاند خطرات همین شیفتگی است.
یک دروغ میتواند شکل حقیقت به خود بگیرد وقتی که سینما آن را به شکل باورپذیر به نمایش بگذارد.
در سریال پیکیبلایندرز، سکانسی وجود دارد که توجه مرا به خود جلب کرد. تامی شلبی از در وارد میشود و همه افراد حاضر در سینما را بیرون میکند تا با خواهر خود صحبت کند و فیلمِ در حال پخش را قطع میکند. خواهر تامی فریاد میزند” من هم یک پیکی بلایندرز هستم اون فیلم لعنتی رو پخش کن”. در واقع کارگردان به شکل کنایی به ما گوشزد میکند که سینما در قرق افرادی مثل شلبی هاست. کسانی که پول دارند و سینما را کنترل میکنند.
جایی خواندم:((یک کتاب هم میتواند خوب باشد هم بد،؛ درست مثل یک انسان))
یادمان باشد تمام رسانهها را انسانها تولید و کنترل میکنند و انسانها هم میتوانند خوب باشند وهم بد! هم میتوانند درست فکر کنند و همغلط! اگر باور نمیکنید حداقل احتمال دهید که اینگونه باشد!
سلام. من هم خانم دلفانی رو میشناسم و هم دیوید ایگلمن رو و می دونم هر دو اهل اغراق و بزرگنمایی هستید . بله مغز ما در نهایت ممکنه در ناخودآگاه فریب نمایش های ساختگی رو بخوره اما همیشه خودآگاه غالب هست بر ناخودآگاه.
سلام، ممنون از دیدگاهتون. اما من هم دقیقا مثل شما به نیروی خودآگاه اعتقاد دارم فکر میکنم نوشتن و در میان گذاشتن نوشتهها با دیگران بیانگر همین اعتقاد به بخش خودآگاه مغز هست.