کارگردان : Yorgos Lanthimos
نویسندگان : Yorgos Lanthimos, Efthymis Filippou
بازیگران : Jacqueline Abrahams, Roger Ashton-Griffiths
خلاصه داستان : در پادآرمانشهری در آینده و یا شاید یک دنیای موازی عجیب، بزرگسالانی هستند که مجردند و یا در پیدا کردن زوج ناتوانند. آنها باید به یک هتل بروند و ظرف ۴۵ روز شریک زندگی مناسبی پیدا کنند؛ در غیر این صورت، به حیوانی دلخواهِ خودشان تبدیل میشوند و آنها را در جنگل رها میکنند…
هشدار! این نقد ممکن است داستان فیلم را لو بدهد.
خرچنگ (The Lobster) یک روایتِ عاشقانه نیست!
لانتی موس خیل عظیمی از حرفهای سیاسیاش را در روایتی به ظاهر عاشقانه گنجانده است. اما چرا عشق؟ چرا برای بیان سیاست _این بازی بیرحم_ سراغ عشق رفته است؟ واضح است؛ لانتی موس در شاهکار خود (خرچنگ) به زیبایی نشان میدهد که حتی عشق _این آخرین امید انسانها برای انسان ماندن_ تا چه اندازه میتواند غیر واقعی باشد. اینجا سالها بعد است؛ شاید هم نه! همین حالاست که فقط جور دیگری بیان شده است.
انسانها یا باید یک نفر را برای دوست داشتن انتخاب کنند و با او زندگی کنند یا تبدیل به یک حیوان شوند که البته نوع حیوان را خودشان انتخاب میکنند. اینجاست که دیوید شخصیت اصلی داستان وارد کار میشود. او تنهاست، همسرش رهایش کرده است و اکنون او را به هتل آوردهاند و مجبورش کردهاند یا کسی را پیدا کند یا به حیوان تبدیل شود. و خرچنگ همان حیوانی است که دیوید انتخاب میکند.
چرا خرچنگ؟ دیوید در پاسخ میگوید چون خرچنگ عمر طولانی دارد و تا آخر عمر کنار جفت خودش میماند. آری! آنچه که ما انسانها افتخار داشتن آن را داریم یعنی عشق، چیزی است که بسیاری از حیوانها در آن بهتر از ما عمل میکنند. دیوید تنهاست، چون همسرش سالهاست رهایش کرده و حالا به هتل آمده است. چرا هتل؟ چون این هتل مجلل که بخش مهمی از فیلم در آن جا میگذرد، نماد جامعه سرمایه داری است. لانتی موس به زیبایی نشان میدهد دنیای سرمایه داری و راستیهای افراطی از چه چیزی تشکیل شده است؛ از یک سطحی نگری وحشتناک به نیازهای بشر.
در این هتل همه چیز قانونمند است اما قانونی که فقط به ظواهر توجه میکند. در این هتل افراد باید فردی را مشابه خود برای ازدواج پیدا کنند. اما تشابه از چه نظر؟ فقط تشابه ظاهری، هم سطح و هم طبقه و البته باید ایرادهایشان هم برابر باشد. این نکته اشارهای بسیار جدی است به قانون سرمایه داری که اولاً همه چیز را در اختیار دارد _حتی عشق_ و دوماً به راحتی افراد یک جامعه را شبیه هم کرده و از بقیه تفکیک میکند. هتل کارکنان مهربانی دارد اما همه این مهربانی ظاهری است بطوری که کارمندان هتل به خود اجازه میدهند دست کارکنان هتل را به خاطر خود ارضایی بسوزانند.
لانتی موس یادآور میشود که به ظاهر زیبا و مهربانِ سرمایهداری توجه نکنید. شما نمیدانید آن زیر چه خبر است. شما نمیدانید در پس این لبخندها چه بیرحمیهایی نهفته است. اگر گوش به فرمان آنها نباشید مثل یک حیوان شما را طرد میکنند. اگر برای جامعهشان بصورت اتوماتیکوار مفید نباشید حذف خواهید شد. شما حتی به فرمان آنها باید عاشق شوید.
فضای هتل سرد و بیروح است در حالی که عشق به شور و حرارت احتیاج دارد. اما در پس رقصها و نمایشهای سرمایهداری که در این هتل به زیبایی به آن اشاره شده، سرمایی بیروح که در آن از عشق خبری نیست موج میزند. دیوید تنها گزینهای که میتواند او را نجات دهد، مییابد ولی او زنی بسیار بیرحم است. دیویدِ دل رحم داستان باید وانمود کند که به اندازه او بیرحم است. تا بتواند از خرچنگ شدن نجات پیدا کند. گرچه در ابتدا موفق میشوداما پس از شروع رابطه وقتی زن به بیرحم بودن دیوید شک میکند، برادر او را که در قالب سگی درامده به قتل میرساند و اشکهای دیوید او را لو میدهد و زن، دیوید را به رئیس هتل تحویل میدهد. در اینجا رئیسِ هتل حرف جالبی میزند: (نباید در رابطهها دروغی باشد.) این در حالی است که همه به اجبار آنجا هستند و همه چیزِ هتل بر پایهی دروغ، تظاهر و لبخندهای مصنوعی و نمایشهای مضحک و پوچ از افراد متأهل ساخته شده است.
سرمایهداری همیشه به چیزی افتخار کرده که فاقد آن است. او ادعای خوشبخت کردن مردم را دارد اما به اشکهایی که مردم پنهانی میریزند، اهمیتی نمیدهد. دیوید از هتل فرار میکند؛ ابتدا او را آزاد میبینیم، توهمی که همه بعد از انقلابهایی که در جهان رخ داده دچارش هستند اما آزادی در کار نیست. او در جنگل به افرادی ملحق میشود که از این قانون سرمایهداری گریختهاند. آنجا لازم نیست عشقی پیدا کنی تا به حیوان تبدیل نشوی. اما مشکل دیگری در کار است؛ عاشق شدن بین این جماعت جرم است. اینجا نماد چپهای جامعه در مقابل سرمایهداری را میبینیم. هر چند که چپها ما را از کابوس سرمایهداری نجات میدهند اما آنقدر در این مبارزه افراط میکنند که خود به کابوس دیگری تبدیل میشوند.
رئیسِ این گروه که در جنگل تشکیل شده است، فردی بسیار خشک و بیاحساس و سختگیر است. آنها مأموریت خود را آغاز میکنند. به قلب سرمایهداری میزنند تا ثابت کنند عشقی در کار نیست.
در اینجا سستی نهاد خانواده که به شکل تصنعی توسط سرمایهداری ساخته شده است به زیبایی نشان داده میشود. آیا اینها عشقهایی واقعی است؟ در فیلم میبینیم که روابط انسانها فقط به ظاهر افراد بستگی دارد.کافی است اسلحهای روی شقیقه یکی از طرفین قرار گیرد تا نهاد خانوادهای و عشقی دور و دراز از هم پاشیده شود. کافی است ضربهای کوچک به این خانوادهها وارد شود، به سادگی فرو میپاشند؛ زیرا سرمایهداری فقط ظواهر امر را به آنها آموخته است. افراد را به خاطر ایرادهایشان و به خاطر طبقهشان کنار هم قرار داده نه به خاطر عقاید، افکار و یا علاقه واقعیشان. در این فیلم هم مثل دنیای واقعیت چپ، به سادگی میتواند راست را در هم بکوبد اما آیا میتواند مردم را نجات دهد؟
دیوید در جنگل عاشق زنی میشود که مثل او نزدیکبین است. این عشق واقعی و دو طرفه است. اما اکنون آنها در چنگِ چپها هستند و اجازه عاشق شدن در جنگل وجود ندارد. برای همین مجبور میشوند عشقشان را پنهان کنند. یعنی اینبار دیوید مجبور است عشق خود را پنهان کند در حالیکه آنجا، در هتل مجبور بود بیعشقی خود را پنهان کند. هر دوی این قضایا سخت هستند اما گویا پنهان کردن عشق سختتر است. دیوید در دیالوگی معروف جملهای به یاد ماندنی می گوید: (دوست نداشتن کسی که دوستش داری، سختتر از دوست داشتن کسی است که دوستش نداری.) دیوید و معشوقعهاش لو میروند. برای همین رئیس گروه مجازات سختی برای آنها تعیین میکند؛ او زن را به بهانه عمل چشم به شهر برده و او را کور میکند. حالا او نابیناست. زن و مرد در جنگل به دور از تمدن، با فضایی به شدت دلگیر و خفقان آور. فیلم، ما را از چپها با خلق چنین فضایی متنفر میکند. دلمان نمیخواد دیوید به هتل برگرد اما نمیخواهیم آنجا هم بماند. رئیس گروهِ چپ در واقع کار را برای دیوید سخت میکند. شاید میخواهد عشق واقعی او را امتحان کند. دیوید باید برای ازدواج با زن خود را نابینا کند. این تنها راه رسیدن به اوست. یکی از سکانسهای زیبای خلق شده جایی است که دیوید برای زن، خرگوشی شکار میکند و زن از خیالات خود میگوید که مردی عاشق اوست و چه خوراک دلپذیر و با شکوهی برای او آماده کرده است در حالی که همزمان با صدای زن ما خرگوش شکار شده را در لا به لای خون و خاک در دستان دیوید میبینیم. در واقع لانتی موس نشان داده عشق جای همهی تجملات هتل را که در جنگل خالی است پر کرده. دیویدِ خشمگین از نابینا شدن زن، به جنگ نزد رئیس گروه میرود و او را به طرز فجیعی خوراک حیوانات میکند.
چپ شکست میخورد، توسط مردمی که به او پناه میآوردند. دیوید و زن فرار میکنند و به رستوران میروند. حال دیوید با یک چاقو به دستشویی رستوران میرود، چند بار چاقو را به چشمانش نزدیک میکند و سپس دور میکند. آیا بالاخره چشمان خود را نابینا میکند؟ آیا عشق او واقعی است؟
دیوید و زن نماد جامعهای هستند که از چپ و راست گریختهاند. آنها از تقابل دراز مدت این دو گروه خستهاند و میدانند امیدی به هیچ کدام نیست اما آیا دیوید میتواند راه جدیدی بگشاید؟ آیا برای عشق این فداکاری ممکن است؟ چشم نماد ظاهر بینی است. برای همین لانتی موس معتقد است برای رسیدن به عشق واقعی باید ظواهر را فراموش کنیم. اما آیا میتوانیم؟
نقد فیلم The Lobster
تجربه فوق العاده ای بعد از “دندان نیش” … هرچند به آن حد از کمال نمیرسد و ضعفهایی دارد، اما همچنان “خرچنگ” از نظرم یک تجربه ناب و خاص سینمایی است. باز هم لحنی به شدت استعاری و در نگاه اول جذاب برای مخاطب را شاهد هستیم، شکل دادن دنیایی خیالی و غیرمعمول به همراه انسانهایی با روابط نامتعادل، انسانهایی که در برقراری روابط اجتماعی دچار مشکل هستند و همگی با یک باور دروغ زندگی میکنند … همچون اثر دیگر فیلمساز “دندان نیش” که خارج از خانه مملو از آدم خوار است و فرزندان تا زمانی که دندان نیششان نیفتد حق بیرون رفتن از خانه ندارند! یا “ترومن شو” و جهانی خیالیاش که کاراکتر محوری در آن محبوس است و قصد فرار دارد. “خرچنگ” نیز اینچنین است و دنیایی به شدت استعاره ای را میسازد. هتلی وجود دارد که مردان و زنان مجرد را چه به خواست خودشان و چه به زور شکار به خود جذب میکند و آنها را با روشی دیکتاتور گونه محکوم میکند تا یک زوج برای خود انتخاب و آماده رفتن به شهر و پیوستن به مدنیت شوند، در غیر این صورت تبدیل به یک حیوان میشوند! و در مقابل جنبش مجردها که همچون هتل قوانین سفت و سخت خود را این بار در جهتی عکس اعمال میکند، آزاد اما به صورتی که هیچگونه کمک و یاری، عشق و رابطه میان آنها معنا ندارد. به عنوان مثال، برای روشن کردن این تفاوت، در هتل آدمها به س/ک/س تشویق میشوند و خود ارضایی ممنوع است اما در جنگل کاملاً عکس آن عمل میشود. نماها و کادر بندیها همچنان همان ایستایی را دارا میباشند، کادر بندیهایی که گاه چهره آدمها را مشخص نمیکند که نشان از بی هویتی آنها داشته و همچنین ایستایی و سکون دوربین که به خوبی فضای سرد و خشک اثر را منتقل میکند، هرچند به نسبت “دندان نیش” اینجا شیطنتهای بیشتری را شاهد هستیم که از نظرم به کار ضربه زده است. اسلوموشنهای بیهدف که جایگاهی در کلیت کار ندارند، نوعی “زوم این” آهسته که اکثر اوقات در پلانها وجود دارد، استفادهٔ گاه بیش از حد از موسیقی و همچنین نحوه روایت و وجود نریشن در اثر، کار را از آن حالت خشکی که به عنوان مثال در “دندان نیش” دیدیم خارج کرده و رنگ و بویی دیگر میدهد، هرچند جهان همان جهان است
چیزی که باید در فرم دنبالش بود این است که هدف اثر را پیدا کنیم. اینکه از این پیرنگ به دنبال چیست. بی شک “عشق” موضوع محوری اثر است، اما فیلمساز از این استعارهها به دنبال چه است؟ در هر دو فاز، ما حاکمیتی دیکتاتوری را بر این مردم شاهد هستیم که هویت انسانی آنها را گرفته و با شکل دادن باورهایی دروغین، آنها را صرفاً به ماشینی تبدیل کرده که به دنبال اهداف تعیین شده برایشان هستند، اما هدف چیست؟ در “دندان نیش” اگر ما نقدی بر مدرنیته داشتیم که چطور انسانها را منزوی ساخته – برداشتهای سیاسی بماند -، اینجا به چه میتوان رسید؟ “شهر” که در اثر نشانی از مدنیت و تمدن است – نوعی مدینه فاضله – انسانهای مجرد را قبول نکرده و در صورت شناسایی با آنها برخورد میکند. مردم ابتدا باید در هتل زوج خود را پیدا کنند تا به آغوش جامعه بپیونند، مسلماً این دیدگاه محکوم است اما در مقابلش دیکتاتوری دیگری را داریم که از پایه با رابطه مخالف است! تکلیف چه میشود؟ اما چرا ایده زوج شدن باید در قالب سرمایه داری و هتل نمایان شود و مجرد بودن در قالب گروهک چریکی که همچون انسانهای اولیه زندگی میکنند؟ پاسخ اینجاست که انگشت انتقاد فیلمساز اول به طرف مدرنیته و سیستم حکومتی شهر نشینی و متمدن است که در رابطه ای تنگاتنگ با هتل قرار دارد، یعنی مدنیت جهان اثر، صرفاً انسانهایی (بخوانید رباتهایی) را قبول دارد که مطابق یک نظام از پیش تعیین شده، ازدواج کرده باشند. خانواده ای معمولی داشته باشند و معمولی زندگی کنند. کاملاً تحت کنترل. جنگلیها اما جنبشی هستند که از دل این محدودیتها تشکیل شدهاند و به دنبال آزادی از این اسارت هستند اما خودشان در بند زندان دیگری هستند. در نهایت هرچند پایان باز فیلم را چندان دوست نداشتم و برایم آنچنان تأثیر گذار نبود، فیلمنامه اش در انتها و پس از کور شدن دچار حفره شد و مقداری نیز از ریتم افتاد، اما به دلیل ایده درخشان و شکل دادن جهانی ناب، تماشای “خرچنگ” را توصیه میکنم.