دله دزد های فروشگاه ساخته هیروکازو کورئیدا ، برنده نخل طلا ی جشنواره کن است، فیلمی پُر حاشیه که حتی صدای نخست وزیر ژاپن را هم درآورد، فیلمی از همه نظر درجه یک و دوست داشتنی، فیلمی که سیاه نمایی نمیکند و حرفش را آرام در گوش مخاطب زمزمه میکند. با نقد فیلم دله دزد های فروشگاه همراه سینما مدرن باشید.
کارگردان: Hirokazu Koreeda
نویسنده: Hirokazu Koreeda, Hirokazu Koreeda
بازیگران: Lily Franky, Sakura Andô, Kirin Kiki
خلاصه داستان: اوسامو شیباتا (Osamu Shibata) و همسرش نوبویو (Nobuyo) در یک خانه کوچک بههمراه پسرشان، شوتا (shota)، دخترشان آکی (Aki) و مادربزرگ این بچهها در کنار هم زندگی میکنند. آکی هر روز سخت تلاش میکند اما پول چندانی به خانه نمیآورد، در نتیجه این اعضای این خانواده برای پرکردن شکم خودشان چارهای ندارند بهغیر از اینکه به سرقت از مغازهها رو بیاورند. در همین حین زمانی که مشغول سرقت بودند دختری با نام جوری (Juri) را ملاقات میکنند که تک و تنها برای خودش نشسته بود و بازی میکرد، اوسامو تصمیم میگیرد این دختر را به خانهشان ببرند…
هیروکازو کورئیدا کارگردان مولف ژاپنی از ابتدای فیلمسازی اش قلب خانواده را هدف قرار داده است و به قول معروف خانواده مسئله اش است. او رفته رفته فیلم هایش را کامل میکند و به تکامل می رساند و در تمام طول این مسیر با مشکلات خانواده سرو کله میزند. کورئیدا امضای مخصوص خودش را در فیلم هایش دارد:فقدان هویت کاراکتر ها، زندگی در حومه شهر، فقر، تکامل یافتن در دل خانواده و … فیلم دله دزد های فروشگاه هم همین مسیر را طی میکند، اما این فیلم تفاوت اندکی با بقیه کارهای کورئیدا دارد،این فیلم عمل منتقدانه انجام میدهد: در مرحله ی اول بورژوازی را نقد میکند ، در مرحله دوم سرمایه داری و در مرحله سوم امپریالیسم مدرن حاکم بر جهان.
فیلم با دزدی اوسامو (لی لی فرانکی) و شوتا شروع میشود اما قرار نیست ما با فیلمی هیجان انگیز در مورد دزدی های کوچک طرف باشیم ما با خانواده ای در فیلم طرف هستیم که بخاطر مشکلات امرار معاش و فقر به دزدی روی آورده اند، فقری که حتی ما یکبار هم از زبان کاراکتر هایش نمی شنویم، فقری که خودمان از روی خانه ی کوچک پُر جمعیت با خرت و پرت ها در پشت زمینه تشخیص اش میدهیم.
فیلم دله دزد های فروشگاه به جز در پرده سوم اطلاعاتی از کاراکتر هایش نمی دهد و تمام حرف هایش را در دل قاب هایش می زند، کورئیدا مثل همیشه شخصیت های قوی ساخته است، شخصیت هایی که سیاه نمایی نمی کنند و از مخاطب ترحم نمی خرند.
اوسامو و شوتا به هنگام برگشت به خانه با دختر کوچک و با نمکی آشنا میشود که در معرض خشونت خانگی قرار دارد و او را به خانه ی خود میبرند و آن دختر بچه کوچک در خانه ی آن ها چیزی را می یابد که در خانه ی خودشان نتوانسته بود بیابد یعنی محبت و توجه! کورئیدا در مقابل تمام مشکلات بشری یک پیشنهاد به ما میدهد: خانواده!! در سینمای او با خانواده میشود از دل هر مشکلی عبور کرد و اصالت یافت، البته در سینمای او خانواده فقط به معنی ارتباط ژنتیکی نیست. از همین رو است که خانواده در فیلم دله دزد های فروشگاه شکل میگیرد: اوسامو در نقش پدر،شوتا در نقش پسر ، نوبویو در نقش مادر، هاتسوئه در نقش مادربزرگ ، آلی در نقش خواهر بزرگ و یوری در نقش خواهر کوچک. همه ی این شخصیت ها که گذشته ی متفاوت با یکدیگر دارند در دل این خانواده هویت جدیدی می یابند. مثل مادربزرگ زرنگ و با محبت که نمی خواهد تنها باشد، مادربزرگی که با محبت هرچه تمام به دختر بچه ی کوچک محبت میکند و برایش لباس می دوزد گویی که او نوه خودش است، و یا حتی محبت و توجه بسیار ویژه او به نوه ی خودش آکی، آکی که در زندگی اش با عدم توجه و محبت همراه بود و تمام این عیب و نقص ها و نبودن ها فقط و فقط با محبت مادربزرگ حل میشود.
و یا نوبویو که گذشته ی تلخ مثل گذشته ی یوری دختر بچه کوچک دارد و حتی هر دو زخم های یکسان روی دستشان دارند، گویی کورئیدا می خواهد بگوید اگر یوری را به حال خود بگذاریم آینده ای جز آینده نوبویو شامل حال اش نمی شود، نوبویو که نمی تواند بچه دار شود و با بغل کردن یوری فقدان محبت به کودک را میتوان در چهره اش دید. و یا اوساما، اوسامایی که شوتا را به شدت دوست دارد و محبت او به شوتا محبت پدر و پسری است، اوسامایی که به شوتا همه چیز را یاد میدهد، از محبت و انسانیت گرفته تا دزدی و مسائل جنسی.
همه در این خانواده که از لحاظ ژنتیکی ربطی به یکدیگر ندارند (البته به جز مادربزرگ و آکی) هوای یکدیگر را دارند و با هرچه در توان دارند به یکدیگر خوبی و محبت میکنند و به روش خودشان به کودکان آموزش میدهند، آموزش کودکان یکی از مسائل مهم در سینمای کورئیدا است، برای مثال در یکی از صحنه ها شوتا از نوبویو میپرسد آیا دزدی بد است؟ مادر پاسخ میدهد نه تا وقتی که ورشکست نشن. انگار که مادر به پسر اخلاقیات یاد میدهد و برای او حد تعیین میکند کاری که هیچ دزدی نمیکند.
در یکی از صحنه های قابل توجه فیلم مادربزرگ به خانه ی پدر و مادر آکی می رود تا پولی را دریافت کند، در این سکانس کورئیدا خیلی راحت و واضح تفاوت جامعه ی مدرن ژاپن با سنتی را نشان میدهد، خانه ای پُر زرق و برق و زیبا ولی بدون توجه و دوست داشتن، خانواده ای که نمیداند فرزندش کجاست و یا اگر میداند میخواهد که از شرش خلاص شود.
اما تمام این چیزها در ۳۰ دقیقه پایانی فیلم عوض میشود. یوری دختر کوچک خانواده به صورت ناشیانه ای قصد بلند کردن بسته شکلاتی از فروشگاه را داشت و شوتا برای خواهری که ابتدا او را نمیخواست گیر می افتاد تا یوری را نجات دهد، بعد از دستگیری شوتا، خانواده لو می رود و از هم می پاشد، هویت ها و خطاهای گذشته آشکار میشود و این دقیقا همان تصویری است که رسانه های سرمایه داری و بورژوازی از طبقه محروم جامعه دارند یعنی دزد، قاتل، آدم ربا و … در حالی که ما به عنوان مخاطب در دل این خانواده بوده ایم و میدانیم که این خانواده چه خانواده پُر محبت و شیرینی بود.
در پایان ما باری دیگر فقدان محبت را در فیلم میبینیم، شوتا از پرورشگاه پیش اوسامو می آید و حتی خطر تنبیه شدن را به جان میخرد و شب را پیش او میماند، آکی به خانه که اکنون خالی است برمیگردد و با حسرت به آنجا نگاه میکند،یوری بعد از اذیت شدن توسط مادر واقعی اش به بالکنی که اولین بار آنجا اوسامو و شوتا پیدایش کرده بودند میرود و چشم انتظار آن ها می ماند تا شاید دوباره به دل آن خانواده برگردد.
نقد فيلم Shoplifters – دله دزد های فروشگاه (نويسنده: رولاند دو)
“دزدان فروشگاه” آخرين اثر هيروكازو كوريدا، مانند ديگر آثار او بر محور خانواده تمركز دارد اما ما با يک خانواده معمولي طرف نيستيم، با افرادي طرف هستيم كه تصميم گرفته اند با يك ديگر زندگي كنند مانند خانواده كه عده از روي جبر زمان و افرادي هم از روي انتخاب خود تن به اين خانواده غير نسبي مي دهند . اما جدا از خلق روابط عاطفي هميشگي كوريدا، ميان انسان ها در فيلم اش به گذري از از ناتوراليسم به اگزيستانسياليسم مي رسد.
كاراكتر ها در فيلم با فرار از وضعيت جبرگرايانه اي كه سوپرايگو(جامعه)، به آن ها تحميل مي كند بر اساس ايگو(خود) در راستاي پيدا كردن خانواده مطلوب هستند كه به عقيده كارگردان تنها نقطه رسيدن به آرامش است. شايد مطرح شود كه اساس دور هم جمع شدن اين افراد پول، فرار از والدين بي مسئوليت يا هزاران دليل كليشه اي ديگر باشد اما اين قسمت بي اهميت ماجراست، آنچه اهميت دارد انتخاب افراد و پذيرفتن عده اي جديد به عنوان خانواده از روي آگاهي است نه تنها والديني كه شناسنامه به ما مي دهد .
يكي از سكانس هاي شاهكار فيلم زماني است كه “ليلي فرانكي” (كه نقش مرد سرپرست اين خانواده را بازي مي كند) فرزند خود را ( كه نسباً فرزند او در فيلم نيست ) سوار بر امواج مي كند (دريا در آثار ژاپني ها نماد ترس و اظطراب بود مانند اثر موج عظيم كاناگاوا اثر هوكوساي) و اندكي بعد خانواده در كنار اين آب به شادي مي پردازند گويي بر اين اضطراب جبر اجتماعي غلبه كرده اند و توانسته اند بر آن پيروزي شوند هرچند كه در پايان با نتيجه گيري منطقي كارگردان اين غلبه ايگو بر سوپرايگو را به صورت نسبي نشان مي دهد اما آن تاثير احساسي و دروني را در كاراكتر ها مي گذارد و خانواده را شكل مي دهد.
كوريدا در اين اثر بيش از فيلم هاي گذشته اش در هم تنيدگي كاراكتر ها و شكل دادن اين انگاره كه هر شخصيت در اين جمع در ارتباط با گذشته و آينده خودش است پدر و پسر حتي مادر و دختر در امتداد يكديگر حركت مي كنند و هركدام مي خواهند نفر بعدي اشتباهات آن ها را تكرار نكند و زندگي مطلوب تري داشته باشد. اين اجتماع گريزي و طعنه هاي كوريدا به فرهنگ سنتي جوامع بشري به شكل كوچك ابتدا از طريق قانون گريزي اين افراد از طريق دزدي از فروشگاه نمايش داده مي شود و بعد از آن از طريق مهمترين نهاد جامعه انساني يعني خانواده، دنياي آرماني خود را مي سازد.