بن ترورس | ایندیوایر
«اگه کاری که ما میکنیم حالت رو بد نمیکنه، یا اوضاعت بدتر از اونیه که من فکر میکردم یا داری به خودت دروغ میگی.»
این جملهای است که بیل تنچ (با بازی هالت مککالانی) در یکی از اپیزودهای سریال که اتفاقا درباره زندگی شخصی خود اوست فریاد میزند، اما درواقع این جمله فرازوفرود داستان تراژیک همکار کلهشق، سرگشته و مغرورش، هولدن فورد (با بازی جاناتان گراف) را ترسیم میکند. تا آخر قسمت دهم و حتی زودتر از آن، میفهمیم که هولدن چقدر به خودش دروغ گفته است. فرازوفرود داستانی هولدن آنچنان با دقت به جزئیات اجرا شده که نه تنها تحسین دکتر وندیکار (با بازی آنا تروف) را برمیانگیزد، بلکه درنهایت به ستون فقرات فصل اول سریال «شکارچی ذهن» تبدیل میشود و بهترین و بدترین دقایق آن را میسازد. فورد در زندگی شخصیاش موجودی آشفته است، پرحرف و کلیشهای، اما در محل کار تواناییهایش شکوفا میشود.
پیش از آنکه دبی (با بازی هانا گروس) به هولدن بگوید که چقدر عوض شده، هیولاهای درونی او راه به بیرون باز کرده بودند. وقتی هولدن برای اولین بار کارش را شروع میکند روش مصاحبهاش کنجکاویبرانگیز است. عصبی است و مطمئن نیست چه سوالاتی باید بپرسد.
اد کمپر در اولین مصاحبه از او میپرسد: «آیا این حرفها فایدهای برایت دارد؟ آیا چیزی را که به دنبالش آمدی پیدا کردهای؟» و هولدن میگوید: «فکر میکنم.» کمپر بازهم پافشاری میکند و درنهایت دیالوگشان به اینجا ختم میشود که کمپر میپرسد: «از من چه میخواهی؟» و هولدن جواب میدهد: «هیچ ایدهای ندارم.»
حتی کمپر هم متوجه سوالهای از هم گسیخته و نامنظم هولدن میشود؛ اما هولدن اصرار دارد که هر بار که به ملاقات کمپر میرود چیز مهمی دستگیرش شده و مدام تکرار میکند: این اطلاعات تعیینکننده است. او به صرف مطرح کردن ایده گفتوگو با این مجرمان غیرعادی احساس غرور میکند (بارها به همکارانش یادآوری میکند که این ایده او بوده است). با نزدیک شدن به انتهای قصه، وندی به هولدن یادآوری میکند که او فقط با چهار قاتل ملاقات کرده است و تاکیدش بر عدد چهار به کم بودن این تعداد و بیارزش بودن این نمونهبرداری به لحاظ آماری، تأکید میکند، اما هولدن دقیقا برداشتی برخلاف این دارد. اعتمادبهنفس او رفتهرفته رشد میکند و بر زندگی شخصیاش هم اثر میگذارد.
اما در طرف دیگر داستان، تنچ همکار هولدن بهخوبی میفهمد که این پروژه کاری، روی ذهن و فکرش تاثیر گذاشته است. وقتی مدتی طولانی با افکار یک قاتل سریالی درگیر میشود از کوره در میرود و همان دیالوگ را فریاد میزند. در اپیزودی که ملاقات هولدن و دبی با خانواده تنچ در آن اتفاق میافتد، به تنشهای زندگی شخصی او هم سرک میکشیم. تنچ بهخوبی میفهمد که نیاز دارد از این فضای ذهنی هولناک فاصله بگیرد و وقتی هولدن او را به تمسخر میگیرد و به او میگوید ترسو است بازهم عقبنشینی نمیکند. تنچ بهخوبی میداند چرا تمایلی به ادامه کار ندارد و ناتوانی هولدن در درک انگیزه او، کمی بعدتر به اثباتی بر بیتجربگیاش تبدیل میشود.
شخصیتهای قصه فینچر نیز در ابتدا متناقض، نامتجانس و کلیشهای به نظر میآیند که مثل بسیاری از سریالهای پلیسی و جنایی دیگر صرفا به اجبار کنار هم قرار گرفتهاند، اما رفتهرفته هر یک به شخصیتهایی تمام و کمال با روند تغییرات مجزایی تبدیل میشوند که در شکاف بین نظم و قانون از یک طرف و هویت شخصی و تمایلات درونی خود گرفتار شدهاند.
خسته شدن آنها از نتایج تکراری مصاحبهها، تحقیقات و حرفهایشان ما را به یاد بهترین لحظات فیلم «زودیاک» میاندازد و از دیگر در دراماتیزه کردن تاثیرات عاطفی این گفتوگوها بر شخصیتهای داستان، «شکارچیذهن» ما را به یاد «شبکهاجتماعی» میاندازد به این معنا که هر گفتوگویی موجب ایجاد فضایی میشود که درنهایت گفتمان جهانی را بهشدت تحت تاثیر قرار خواهد داد.
«شکارچی ذهن» دو شکل مهیج از تضادهای اجتماعی را به زیبایی و بهشدت تاثیرگذار به تصویر میکشد. انتخاب بینقص بازیگران دید جامعه شناسانه فینچر و جوئل پنهال به عناصر انسانی را اثبات میکند که برای یک رویکرد جنایی غیرطبیعی به نظر میرسند و کل سریال روند تغییر فرهنگ و تاثیرات فرهنگی را به بهترین شکل ممکن به نمایش میگذارد. شخصیت تنچ رفتهرفته به وجدان بیدار داستان تبدیل میشود و به کمک آن «شکارچی ذهن» میتواند به نقد نژادپرستی و تبعیض طبقاتی در ساختار اف بیآی بپردازد بدون اینکه به وضوح این سازمان و طبقه فرهیخته دانشگاهی را به تمسخر و انتقاد بگیرد.
منبع: روزنامه آسمان آبی