اوگستو مونوگاتاری داستان زندگی دو خانواده در روستایی در ژاپن است که سرپرستان این دو خانواده یعنی گنجورو و توبی در رویای ثروت و زندگی بهتر عازم بازار شهر میشوند. در شهر، گنجورو مفتون “بانو واکاسا”ی ثروتمند و زیبا میشود و بچه و زنش “میاگی” را از یاد میبرد. توبی نیز در راه رسیدن به آرزویش یعنی سامورایی شدن، زنش را فراموش میکند. اوگستو داستان طمع این دو مرد است و به دنبالش پیامدهایی که این راه اشتباه برای آنها دارد.
گنجورو برای به دست آوردن پول بیشتر و زندگی بهتر برای خود و خانوادهاش با بار سفالهایش راهی شهر میشود. در شهر گرفتار میشود و به دام زنی زیبا میافتد که از او میخواهد که با او ازدواج کند زیرا باعث توسعه و گسترش دادن کارش میشود و از طرفی این زن بانو واکاسا زنی زیبا نیز هست و گنجورو در دام طمعش برای زندگی بهتر میافتد و خود را در آغوش بانو واکاسا رها میکند.
توبی نیز برای رسیدن به قدرت و طمعش و جاهطلبیش هر آن چیزی را که دارد قربانی میکند و با هر چه شده است سعی در آن دارد که سامورایی شود.
هر دوی این آدمها دچار طمعاند برای بهتر شدن خانوادهشان و برای ارضا شدن خود و امیالشان. گنجورو طمع پول و یک زندگی بهتر و رویاگونه دارد. توبی نیز طمع قدرت و مقام دارد و هر دو پای در این مسیر اشتباه میگذارند و دچار عذاب میشوند. جنایتی میکنند و مکافاتی میکشند.
یکی از اساسیترین و اولین اصول و مقدمات یک فیلم داشتن راوی است و فیلم باید در چند سکانس آغازین این راوی را شکل دهد و معرفی کند که اگر این اتفاق نیفتد فیلم اصلاً شکل نمیگیرد و عقیم میماند.
اوگتسو نیز به درستی در همان سکانسهای آغازین هم راویش را شکل میدهد و هم به ما معرفی میکند. اما راوی کیست؟
از آن سیالبودن و معلق بودن و چرخشها و تلوتلو خوردنهای دوربین و از بالا به پایین آمدنش، میتوان نتیجه گرفت که انگار چیزی دنبال این آدمها افتاده است و او همان روح است. راوی روحی است که دنبال این آدمهاست و یا دقیقتر بگوییم، دنبال گنجورو است. (اگر دقت کنید ما در طول فیلم هم بیشتر همراه گنجورو هستیم.)
اما این به آن معنا نیست که در تمام طول فیلم و در تکتک سکانسها راوی روحی واحد است.
اما داستان اصلی فیلم به طور متوازن داستان دو خانواده است که مردها دچار گناهی میشوند و جنایاتی انجام میدهند و به دنبالش مکافاتی میکشند.
این دو مورد دچار طمع و جاهطلبی میشوند و زندگیهایشان بهم میریزد و از آخر نیز به جای اولشان برمیگردند اما نه آنها همان آدمهای اولی هستند و نه زندگیشان به حالت اول برمیگردد چون اشتباهاتشان پیامدهایی جبرانناپذیر داشته است.
گنجورو در راه طمعش گرفتار دام زنی میشود که به او هر آنچه که او به دنبالش است، میدهد. (ثروت و یک زندگی عالی در آسایش و تفریح)
توبی نیز به هر طریقی شده، حتی با نامردی و دروغ خود را به آنچه میخواسته یعنی سامورایی شدن میرساند.
یعنی هر دوی آنها به آن چیزی که به دنبالش بودهاند میرسند اما…
اما یک مشکلی وجود دارد و آنها میفهمند که ای دل غافل این آن چیزی نبوده است که دنبالش بودهاند. این چیز تباه و پوچ است و به این خودآگاهی میرسند که راه را اشتباه آمدهاند و تنها جایی که به آنها پناه میدهد، خانواده است.
گنجورو در مواجهه با آن راهب و پس از آن حرفهای او، به این خودآگاهی میرسد که تمام این کارش برای این بوده است که زندگی بهتری برای خانوادهاش ترتیب دهد اما حال خانوادهاش را از دست داده است.
توبی نیز در مواجهه با زنش که تبدیل به فاحشهای شده است به این خودآگاهی میرسد که این قدرت را برای آن میخواسته که خودش را به زنش ثابت کند و زندگی بهتری برای او درست کند اما او نیز اکنون خانوادهاش را از دست داده است.
حالا که این دو مرد به خواسته و امیالشان رسیدهاند در این تضاد ماندهاند که آرزوهایی که به آن رسیدهاند را رها کنند و به خانواده برگردند یا نه؟
که میزوگوچی اینجا میگوید تنها پناه و درمان آنها، بازگشت به خانواده است.
اخلاق در فیلم موج میزند از داستانی که تعریف میکند و نسبتی که با دنیا دارد گرفته تا نشان ندادن صحنههای غیراخلاقی یا سر بریدن و تجاوز به زن.
فیلم دارای کشش داستانی بینظیری نیز هست که مخاطب را از همان ابتدا با استرس و هیجان تا آخر فیلم خرکش میکند و نمیگذارد حتی لحظهای نفس بکشد و در هر سکانس حادثهای رخ میدهد و پایان آن باعث شروع حادثهای جدید میشود.
شخصیتها تماماً دچار کشمکش هستند. گنجورو و توبی با خودشان کشمکش دارند که آیا تمام خواستههایی که به آنها رسیدهاند را رها کنند و به خانواده برگردند یا نه؟ یا زن توبی (اوهاما) با خودش کشمکش دارد که آیا توبی را که باعث این اتفاق برای شده است رد کند یا نه؟ و…
و دچار کشمکش فردی نیز هستند، گنجورو یا بانو واکاسا، توبی با زنش و…
و در عین حال کشمکش فرافردی نیز دارند. بخشی از این طمع و جاهطلبی این افراد ریشه در وضعیت جامعهشان دارد و به گونهای میتوان گفت آنها قربانی این وضعیت هستند و میزوگوچی در عین حال میگوید مردسالاری که در شرق وجود داشته و هنوز وجود دارد نیز باعث رقم خوردن این اتفاق برای زنها میشود.
فیلم در اصل نه طرفدار زنان است و نه مردان. فیلم طرفدار انسانیت است و مخاطب دلش هم برای زن میسوزد و هم برای مرد. فیلم میگوید به خاطر این وضعیت جامعه و دیکتاتوری موجود، مرد وارد این پروسه میشود و زن نیز به دنبال او دچار عذابها و پیامدهای آن میشود و میگوید زنان هم قربانی این وضعیت جامعهاند همانند مردها. هر دوی زنها توسط سربازان آن حکومت دیکتاتوری نابود میشوند و آنها هستند که یکی از زنها را میکشند و به دیگری تجاوز میکنند و او در نتیجه فاحشه میشود.
فیلم همانطور که گفتیم داستان طمع آدمیان است پس در نتیجه فیلم صحنههایی را که این دو مرد دچار طمع شدهاند و در این مسیر هستند را بسیط کرده است و صحنههای مرگ و تجاوز و به طور کلی مکافات و پیامدهای آن را کمی موجز کرده است.
اما همان سکانسهای بینظیر و شاعرانه پایانی که تنهایی و درد کشیدن آن دو مرد را نشان میدهد، چنان دردی جانکاه را به مخاطب منتقل میکند که منجر به فروپاشی مخاطب میشود به عنوان مثال صحنه سفالگری پایانی مرد که در تقابل با سکانس دیگری در ابتدای فیلم که مرد و زن با هم در حال سفالگری هستند به طور هولناکی دردناک است و به آنی تمام درد مرد را به مخاطب انتقال میدهد.
فیلم قدرت فراوانی نیز در القای ترس به مخاطب دارد. کوایدان اثر کوبایاشی نیز به شدت تحت تأثیر این فیلم است. از همان اول که ما بانو واکاسا را میبینیم یک حس که انگار کاسهای زیر نیم کاسه است را میفهمیم از روی گریمش، طرز لباس و راه رفتنش و واضح نشان ندادن چهرهاش، جای قرارگیری دوربین هم که شدتش را افزایش میدهد.
سکانسهای داخل خانه بانو واکاسا نیز چنین است ما از هیچ چیز خبر نداریم، نمیدانیم این زن کیست و چه اتفاقی قرار است بیفتد، اما احساس ترس و خفگی میکنیم و آن روشن کردن شمعها و نورپردازی بینهایت محشر میزوگوچی احساسی را به ما منتقل میکند که ما دلمان میخواهد مرد هر چه زودتر آنجا را ترک کند.
موسیقی دیالکتیک بینظیری با این اتفاقات دارد. آن آغاز وحشتناک و عجیب بانو واکاسا نیز بر شدت این ترس و خفگی میافزایند.
سکانس مرگ میاگی نیز میزانسنی بیعیب دارد. (اساساً میزانسن اوگتسو به حد اعلای خود میرسد) در آن صحنه دوربین از بالا شاهد وقایع است، سربازانی میآیند و غذای میاگی را میگیرند و میاگی بر اثر مقاومت به دلیل ضربهای که سربازی به او میزند میمیرد. کمپوزیسیون ابتدای این پلان بر روی میاگی است اما وقتی سربازها میآیند کمپوزیسیون از روی میاگی برداشته میشود و روی هیچکسی نیست و باز در آخر پلان کمپوزیسیون روی میاگی در حال مرگ میرود و در پشت او سربازان را در حال مجادله بر سر غذا میبینیم. عوض کردن کمپوزیسیون در یک پلان بینظیر است. و نور هم در این سکانس در تضاد با اتفاق است ، تصویری با جانمایه روشن درحالی که ما شاهد یک مرگ و اتفاقی تلخ و سیاه هستیم.
در آخر شارل بودلر مینویسد: (( لازم بود در همه اعصار تمدنها انسانهایی باشند با چشماندازی فراتر از زمین تا بتوانند زیستن را به بشریت حیوانی بیاموزند، انسان به تنهایی قادر نبود آن را کشف کند.)) میزوگوچی از همین دست انسانهاست. دغدغههایش هستیشناسانه است و این مسأله او را نسبت به فرم و ساختار آثارش سهلانگار نکرده است و ما شاهد نابترین تکنیکهای ابداعی وی در آثار به جای مانده هستیم.
دنیای او وسیعتر و در عین حال شخصیتر از دیگر همعصرانش بود.
با تشکر از : مهدی حبیب فتح آبادی ، علی علوی صدر ، امیر حسینی ، امیر علی فرهمند