ملکالموت (به اسپانیایی: El ángel exterminador) فیلمی محصول شرکت مکزیکی گوستاو آلسترید به کارگردانی لوئیس بونوئل است. این فیلم دومین فیلم از سهگانه بونوئل با همکاری گوستاو آلسترید و سیلویا پینال است. فیلم ملکالموت از سوی منتقدان مکزیکی به عنوان شانزدهمین فیلم سینمای مکزیک شناخته شده است و در لیست هزار فیلم برتر سینما از نظر نیویورک تایمز قرار دارد.
داستان: مهمانان خانه سینیور نوبیل به دلیل غیر قابل توضیحی قادر به ترک خانه میزبان خود نیستند.
تحلیل فیلم ملک الموت لوئیس بونوئل: تکرار، بورژوازی، تکرار
همه می دانیم که بونوِِئل علاقه دارد تا حرف های خودش را در فضای سورئالی بزند که حتی بعد از اتمام فیلم مخاطب را مدت ها به فکر فرو ببرد.بونوئل در ملک الموت مسائلی را به چالش میکشد که هرکدام انها توانایی بحث کردن در طی روزها را دارد. ملک الموت بحث خواستن و اراده،بحث طبقات جامعه،بورژوا و پرولتاریا،جبر و ثبات اشخاص و مذهب را در 93 دقیقه به چالش می کشد. در اولین قاب که نام خیابان بر روی تابلوای نوشته شده است بونوئل مخاطب را با یکی از مضامین خود اشنا می کند به این دلیل که نام خیابان مشیت الهی است.
کمی به عقب برگردیم،شاهد این هستیم که تیتراژ ابتدایی در کلیسا به نمایش در می اید و حتی موسیقی نواخته شده نیز موسیقی کلیسا است،ملک الموت در کلیسا شروع و در کلیسا تمام می شود،حال با یکی از چالش مهم فیلم که همان اراده است مواجه میشویم،در اوایل فیلم میبینیم که خدمتکاران خانه که نماد حضب پرولتاریا هستند به ترتیب،با میل شخصی و به بهانه های مختلف خانه را ترک می کنند و مهمانان که نمادی از بورژوا هستند توانایی ترک خانه را ندارند و اکنون با اصلی ترین سوال فیلم مواجه میشیم که به چه علت مهمانان توانایی ترک منزل را ندارند؟خب می توان گفت که تنها جواب برای این پرسش همان اراده است،اراده ای است که خیلی از ما در صورت نداشنتش به گونه ای ان را به خواست الهی ربط می دهیم،کرکتر های فیلم هم به همین گونه عمل می کنند افرادی که اندک اراده ای ندارند تا خودشان را از ان اتاق خارج کنند افرادی که نمونه ای از بوژوا هستند افرادی که در خارج از این اتاق توانایی تصمیم گیری و اراده ای بسیار دارند که به واسطه قدرت و یا پول هایشان برایشان زندگی را می چرخاند اما درون این اتاق هیچ چیزی وجود ندارد تا به ان امر و نهی کنند و بونوئل این چنین حرفش به مخاطب می فهماند وقتی که خدمتکاران با اراده شان کار خود را پس می زنند و مهمانان به ظاهر مهمی که حتی به زور و اراده ی الکی هم نمی توانند از اتاق خارج شوند تا جایی که حتی ها حاضر هم نمی شوند تا کسی انان را هل بدهد و حتی در سکانسی شاهد هستیم که بر سر این موضوع هم دعوایی رخ می دهد.
خب به موضوع بعد می رسیم که همان بحث ثبات اشخاض چه ظاهری و چه باطنی است در همان اول فیلم می بینیم که خدمتکاران ما چگونه پای حرف خود هستند حتی در شرایطی که تهدید به اخراج شدن هم می شوند اما چه اتفاقی برای مهمانان ما می افتد؟ مگر انها افرادی با فرهنگ نبودند؟ خب هرچه فیلم جلوتر می رود بیشتر ما با مهمانان به ظاهر با فرهنگمان اشنا می شویم و از شخصیت اصلی انها با خبر می شویم که این اتفاق بعد از نواخته شدن پیانو توسط بلانکا رخ می دهد و این تغییر شخصیت هرچه جلوتر می رویم خظرناک تر میشود که تعدادی از انهارا در ادامه توضیح خواهم داد.
اولین مورد در اولین شب مهمانی رخ می دهد وقتی که مهمانان ما خیلی راحت لباس های خود را در می اورند و می خوابند،مورد بعدی سکانسی است که رائول همه چیز را به گردن ادموندو می اندازد و بازهم مشاجره ای رخ می دهد و مورد بعدی که یکی از مهمترین سکانس ها است هنگامی هست که افراد شروع به کندن دیوار خانه و سوراخ کردن لوله های اب برای اب خوردن می کنند و پس از باز شدن اب میبینیم که عده ای از مردان،زنان را کنار میزنند تا ابی بخورند و حاضر به صف ایستادن هم نیستند تا اینکه دکتر وادموندو که متشخص ترین افراد هستند و از استوارترین افراد بورژوا به شمار می روند به بقیه ترتیب میدهند تا نظم برقرار شود،اما مگر این افراد همان مهمانان گیلاس به دست نبودند که با مشروب خوردنشان و شوخی های بوژوازی شان به خود افتخار می کردند و به زمین خوردن خدمتکار می خندیدند؟ اکنون حال خودشان برایشان موجب تاسف شده واینگونه بونوئل این افراد مرفه را می کوبد.
کمی جلوتر می رویم و شاهد این هستیم که پیرمرد موقع خواب از روی شهوت زنان را می بوسد و خیلی راحت مهمانان یکدیگر را متهم به گناهان می کنند در سکانس های بعد میبینیم که چگونه وسایل مهمانان توسط یکدیگر دزدیده می شود،تغییر رفتارها خیلی سریع رخ می دهد زن و مرد جوانی که خود را با عشق بازی هایشان سرگرم می کنند و افراد طبقه بورژوای ما خیلی راحت دست به تخریب محیط پیرامون خود میزنند مانند تخریب دیوار و لوله ها برای اب خوردن و کندن زمین برای درست کردن اتش که این تحولات خواه ناخواه مارا یاد مردمان نخستین می اندازد.
اما دلیل این رفتار ها چیست؟خب کرکتر های ما افرادی ثابت شده دربورژوا و کاپیتالیسم هستند که با همچین شرایطی تا به حال مواجه نشده اند و به دلیل کوچک شدن فضا چه از لحاظ مکانی و چه از لحاظ عقلانی توانایی تصمیم گیری برای چاره جویی را ندارند و این هم گسستگی کار دست افراد می دهد همانند مریضی و ناتوانی و یا بوسه های پیرمرد بر زنان پس افراد برای رهایی از چرخانندگی اداب و رفتار کلیشه ای خود و وفق دادن خود با شرایط جدید مجبورند به دنبال راهی برای تخلیه ی خود باشند که از نظر عقلانی سکانس های دزدی و هم اغوشی و از نظر مکانی به تخریب خانه می توان اشاره کرد.
مهمانان همیشه دغدغه ای دارند چه قبل از گرفتار شدن که همه قصد خداحافظی دارند و چه در هنگام گرفتاری که مدام کرکتر ها این دیالوگ را تکرار می کنند که چرا کسی سراغ ما نمی اید مگر ما برای انها مهم نیستیم؟ و همین تلقین به خود باعث گرفتاری بیشتر در این منجلاب می شود و به کابوس ها ختم می شود.
بونوئل خیلی هنرمندانه و زیبا دغدغه های مهمانان و یا بهتر بگویم یک ادم زندانی را میدادند،او با استفاده ای به جا و درست از دیزالو ها این دغدغه هارا نمایش می دهد می بینیم که افرادی که اکثر اوقات خود را در مهمانی های مجلل سر کرده اند چگونه در سرشان تصاویری از طبیعت به واسطه دیزالو ها نمایان می شود ولی در میان این تصاویرٍ،ٍنماهای دیگری مثل رعد و برق را میبینیم که کرکتر ها از ان وحشت دارند و تازه این افراد احساس پشیمانی بهشان دست می دهد و به خود متکی می شوند درست برعکس روز های قبل که با دعاهای فراماسونری و اتکا کردن به پاهای مرغ و … از اینگونه تضاد ها در فیلم بسیار استفاده شده است که بهترین نمونه ان بحث خرس و گوسفندان است که ذهن خیلی ها را درگیر می کند واما تضاد با چه چیزی؟
در اوایل فیلم شاهد هستیم که خرسی با زنجیر بسته شده است،در همان موقع مهمانان را میبینیم که ازادانه درخانه می چرخند تا اینکه در اتاق گرقتار می شوند خب سوال پیش می اید که این سکانی ها چه ارتباطی با یکدیگر دارند؟ جواب در این سوال در سکانس امدن گوسفندان همراه با خرس است و در تضاد در اینجا رخ می دهد که خرسی که برای سرگرمی و … به زنجیر بسته شده بود حالا ازادانه از پله ها بالا می رود و برای خود درخانه می چرخد و اینجا مهمانان در اتاق همانند خرس در اول فیلم گرفنار شده اند و انان هستند که مورد بازی توسط خرس قرار گرفته اند اکنون متوجه می شویم که خرس نمادی از خدمتکاران گذشته خانه است که حالا برای خود ازاد هستند.
خب حال مشخص هم می شود که گوسفندان هم نمادی از مهمانان هستند که دلایل بسیاری برای اثبات این حرف وجود دارد برای مثال گوسفندان هم بازیچه ی خرس شده اند و اینکه گوسفندانی که خودشان وارد اتاق شده اند و دلیل دیگر اینکه وقتی جملات فراماسونری گفته می شود گوسفندان ظاهر می شوند و وارد اتاق می شوند به گونه ای که انگار انان نیز جملات را میشناسند و همچون مهمانان در جهالت باور و اعتقادات فکاهی فرو می روند و در اخر با ورود گوسفندان به کلیسا این امر به ما ثابت می شود. قطعا برایتان این سوال پیش امده بود که چرا برخی از سکانس ها تکرار می شوند؟باید بگویم که اولین تکرار که مربوط به خروج دو خدمتکار زن هست حرفی پشتش نیست و تنها دلیل این تکرار رساندن فیلم به تایم مورد نظر برای پخش فیلم بوده اما تکراربعد که مربوط به نوشیدن مشروب هست نکته ی جالبی داره،ادمدندو می گوید مینوشیم به سلامتی افرینش شگفت اور عروس باکره ی لامرمور و بعد از اینکه همه به سلامتی سیلویا مشروب رو میخورن زن و مردی را از مهمانان میبینیم که می گویند عروس قابل پذیرش است اما باکره نه و در همین ابتدای فیلم این گمانه زنی و اختلال بین کرکترها بوجود می اید و در سری دوم شاهد بودیم که هیچکسی بلند نشد که قصد بونوئل از این کار نشان دادن رفتار های بسیار کلیشه ای هست که هرچه بیشتر تکرار می شود بیهوده تر می شود و تکرار سوم که مربوط به اشنایی کریستین اوگالده و لئاندرو گومز است که این اشنایی سه بار اتفاق می افتد و همانند تکرار قبلی قصد نشان دادن اداب و رسوم کلیشه ای را دارد و بلاخره می رسیم به اخرین قسمت تحلیل که در مورد سکانس پایانیست،در پایان شاهد هستیم که تمام مهمانان برای شکرگذاری به کلیسا می روند و بازهم همان اتفاق می افتد وکسی توانایی خارج شدن را ندارد که علت این موضوع همان خودبینی است در سکانس خارج شدن از اتاق تمامی مهمانان به خود ایمان پیدا کردند وبه ان خودباوری دست یافتند در واقع همه ی کرکترهای درون اتاق خودشان را عامل خروج دانستن و با این امر اراده در انها شکل گرفت اما با رفتن به کلیسا همه چیز را به واسطه ی خدا دانستن و باز هم ان خودبینی در انها از بین رفت و در کلیسا ماندنی شدند.تحلیل را با دو کلمه خاتمه می دهم کلمه هایی که بونوئل 93دقیقه ان را علت این امور دانست ملک الموت بونوئل انقدر عجیب هست که حرف اخرین سکانس با اولین سکانس یکیست و این حرف یا علت یا همان دو کلمه همان اول فیلم به ما گفته شده بود و ان چیزی نبود جز << مشیت الهی >>
کیاوش کهزادوند
مجله رادیکال
نقد فیلم ملک الموت, The Exterminating Angel, گمگشتگان جاده تقدیر
عده ای پس از شرکت در یک مهمانی متوجه میشوند که به دلیلی ناشناخته و مرموز نمی توانند از یک اتاق خارج شوند….
این خلاصه داستان فیلمی معروف از لوییس بونوئل است. در ابتدا آنچه جلوه نمایی میکند یک خانه مجلل و تعدادی بورژوا با اداهای بورژوایی خود هستند. فیلم را به دو بخش میتوان تقسیم کرد: بخش اول در مهمانی و بخش دوم گرفتار شدن در اتاق. فیلم را میتوان به هفت سکانس زیر نیز تقسیم کرد:
1- تدارک برای مهمانی
2- مهمانی
3- گرفتار شدن در اتاق
4- تلاش برای بقا
5- انتظار
6- خروج
7- کلیسا
سه سکانس ابتدایی را میتوان در بخش نخست و چهار سکانس انتهایی را در بخش دوم تقسیم کرد. در بخش اول نخست شاهد مهیا شدن تدارکاتی برای آغاز یک مهمانی هستیم. همچنین مستخدمین خانه که هرکدام به یک شکل از خانه خارج میشوند. سپس شاهد مهمانی مجلل خانه ادموندو نوبیله هستیم. تفریحات بورژوایی به کلیشه ای ترین شکل خود نمایش داده میشوند. مضحک، بی معنا و خسته کننده. پس از نواختن پیانو توسط بلانکا شاهد اتفاق عجیبی هستیم. مهمانان خداحافظی نمیکنند و در خانه ادموندو میمانند. صبح فردا مهمانان متوجه میشوند که نمیتوانند از اتاقی که در آن گرد هم آمده بودند خارج شوند.
مهمترین و در عین حال ساده ترین سوالات در این بخش رخ میدهد. چرا نمیتوانند از اتاق خارج شوند؟ آیا طلسم یا جادویی وجود دارد؟ بین اتاق و سالن دیگر حتی یک در هم وجود ندارد. پس چه چیزی این افراد را در اتاق گرفتار کرده است؟ چطور خولیو، پیشخدمت خانه از سوی دیگر توانست وارد اتاق شود اما بعد هنگام خروج قادر نبود؟ سوالاتی که تا پایان فیلم هم به درستی به آنها پرداخته نمیشود و پاسخهای آنها کشف نمیشود.
پیش ازینکه به بخش دوم بپردازیم لازم است به چند عنصر ساختاری در بخش نخست پرداخته شود. در سکانس اول شاهد تکرار برخی از صحنه ها هستیم. بونوئل درباره این تکرارها در کتاب خاطراتش اینطور مینویسد:
«بعد از مونتاژ فیلم، فیگوئروآ که مدیر فیلم برداری بود مرا کنار کشید و گفت:
– لوییس یک چیز ناجوری پیش آمده.
– چی شده؟
– صحنه ورود مهمانها توی فیلم تکرار شده.
نمیدانم او که خودش هر دو صحنه را فیلمبرداری کرده بود چطور توانسته بود باور کند که هم من و هم تدوین کننده فیلم چنین اشتباه فاحشی مرتکب شده باشیم!»
به جز صحنه ورود مهمانان که در ابتدای سکانس دوم تکرار میشود دو صحنه دیگر نیز تکرار میشود. یکی قدردانی ادمودنو از سیولیا سر میز شام و دیگری صحنه مواجهه کریستین اوگالده و لئاندرو گومز. صحنه مواجهه بسیار عجیب تر از دو صحنه دیگر تکرار میشود. اولین مواجهه به صورت معارفه توسط یک دوست مشترک شکل میگیرد که این دو را به هم معرفی میکند. در صحنه ای که کمی جلوتر به آن میرسیم لئاندرو درحال خوردن قرصهایش هست که ناگهان کریستین را میبیند و گویی کریستین دوست قدیمی اوست که سالها یکدیگر را ملاقات نکرده اند. پس از نواختن پیانو مجددا این دو به شکل دو غریبه توسط آلبرتو، رهبر اکستر به هم معرفی میشوند.
پس از این سکانس دیگر هیچ صحنه ای به این شکل تکرار نمیشود. تمامی این تکرارها متعلق به سکانس مهمانی است. مشخص است که فیلم از عنصر تکرار در سکانس مهمانی، برای اشاره به تکراری بودن، کلیشه ای بودن و خسته کننده بودن انواع رفتار و گفتار در این نوع مهمانی ها استفاده کرده است.
در دقایق پایانی سکانس مهمانی، صحنه ای از نواختن پیانو توسط بلانکا دیده میشود. دوربین با یک حرکت پن مروری، از روی بلانکا به سمت محل نشستن سایر مهمانان میرود. یک تکرار مهم دیگر که میتوان آنرا مهمترین تکرار فیلم دانست، همین صحنه است. در پایان سکانس خروج نیز شبیه این صحنه تکرار میشود اما اینبار وضعیت با قبل فرق دارد. در صحنه اول مهمانان در یک مهمانی مجلل با وضعیتی تمیز و مرتب اما در صحنه دوم با سر و وضعی نامناسب و به هم ریخته هستند. این تغییر به چه دلیل رخ داده است؟
فیلم دو جنبه بسیار واضح دارد. یک جنبه نقد بورژوازی و طبقه سرمایه دار حاکم و جنبه دیگر نقد مذهب. این دو دیدگاه با یکدیگر تقابل ندارند و از منظر هرکدام که به فیلم نگریسته شود تفاسیری قابل ارائه است. اما در این مطلب بیشتر جنبه مذهبی پرداخته میشود.
نقد مذهب در «ملک الموت» از جنبه طرح مساله جبر و اختیار مطرح میشود. شاید این جنبه ای نخ نما و تکراری به نظر برسد و شاید به هیچ عنوان ربطی به مذهب پیدا نکند. بحث جبر و اختیار یک مسئله فلسفی است و مذاهب در سطوحی پایین تر درگیر این مساله هستند. اما نکته حساس و مهم این است که مساله جبر و اختیار عموما بزرگترین تناقض فلسفی ادیان و مذاهب است. اکثر مذاهب نتوانسته اند تکلیف خود را به صورت فلسفی با این موضوع روشن کنند. نهایتا به جهت اینکه تاکید بر اختیار بشر، بسیاری از مذاهب را میتواند از ریشه بزند، بسیاری از آنها بین این دو امر جبر، تقدیر یا همان مشیت الهی را انتخاب کرده اند.
در ابتدای فیلم نمایی از نام خیابانی که خانه ادموندو در آن واقع است دیده میشود: «خیابان مشیت الهی»
فیلم به وضوح در این نما اشاره به موضوع جبر و تقدیرگرایی دارد. در سکانس نخست خدمتکاران خانه یکی پس از دیگری از خانه خارج میشوند. حتی تهدیدهای صاحبخانه کارساز نیست و آنها از اخراج شدن نمیترسند. هیچ چیز نمیتواند آنها را مجبور به ماندن کند. تنها خولیو میماند و به صاحبخانه خدمت میکند که او نیز اسیر اتاق مرموز میشود.
سوالی که در طول فیلم ذهن بیننده را به خود معطوف میکند این است: چرا این افراد به سادگی از اتاق خارج نمیشوند؟ ساده ترین کار این است که اراده کنند و از اتاق خارج شوند. پس چرا دست به این اقدام بسیار ساده نمیزنند؟ با هیچ عقلی سازگار نیست که عده ای در اتاقی باشند که حتی در نداشته باشد، اما نتوانند از آن خارج شوند! در خلاصه فیلم گفته میشود که به علتی مرموز و ناشناخته این افراد در اتاق ماندگار شده اند. اما مساله این است که هیچ علت ناشناخته ای وجود ندارد. این مساله در سکانس خروج به وضوح دیده میشود. لتیسیا به سادگی اما با شعف خاصی میگوید: “دیروقت است و باید برویم”. مهمانان تنها کشف میکنند که فقط باید اراده کنند و بروند. همین و بس.
فیلم بدین ترتیب نشان میدهد که اگر امور خارج از اختیار انسان باشد و بنای امور بر مشیت و تقدیر باشد چه وضعیت اسفناک و خنده داری رخ میدهد. «ملک الموت» یک کمدی سیاه است و نشان میدهد که بدون اختیار، چگونه افراد از انسانیت دور میشوند. در این میان کم تحمل بودن طبقه بورژوای جامعه نیز به تصویر کشیده میشود. اما تمامی آن رفتارهای وحشیانه و به دور از انسانیت را میتوان به خروج مهمانان از انسانیت نسبت داد.
بونوئل مدت شش سال در فرانسه زندگی کرده است. هرچند زمان حضور او در فرانسه با فراگیر شدن تفکرات اگزیستنسیالیستی در این کشور فاصله دارد، اما شیوه نگرش سارتری به مساله انسان و اصالت بشر را میتوان در «ملک الموت» و دیدگاهش نسبت به مساله اختیار یافت.
سارتر عقیده داشت که انسان تنها موجودی است که وجودش بر ماهیتش مقدم است. در کتاب «هستی و نیستی» درباره اختیار بشر اینچنین مینویسد:
«تنها انسان است كه چون فاعل مختار است، خودش، خودش را ميسازد. اما حيوانات هر كدام براي خودشان ساختاري طبيعي (=غير اختياري) دارند و به طور غريزي، رفتار خاص خود را دارند؛ اما انسان چون فاعل مختار است، خودش، خودش را ميسازد. هر انسان يك موجود خودساخته است. تنها چيزي كه در انسانها، مشترك و ثابت است، اختيار است.»
علاوه براینکه مهمانان قادر به خروج نیستند، افراد دیگر نیز از خارج قادر به وارد شدن به خانه نیستند. ارتباط اعضای خانه با خارج به طول کل قطع شده است. آنها عملا دیگر وجود ندارند. به زبانی دیگر فیلم تلویحا نشان میدهد که اگر تقدیر و مشیت الهی اصل و اساس دنیا بود دیگر انسان وجود نداشت. همانطور که وجود مهمانان داخل خانه منتفی شد. با توجه به این دیدگاه سارتر، میتوان وجود حیوانات در داخل خانه و کلیسا را نیز توجیه کرد.
سکانس پایانی، در کلیسا و پس از خواندن دعا، مجددا همان مساله رخ میدهد و حاضرین در کلیسا نمیتوانند از آن خارج شوند. مجددا درب کلیسا باز است. اما اینبار کشیش نمیتواند خارج شود و در کلیسا باقی میماند. همهمه ای در کلیسا ایجاد میشود و میفهمیم مجددا همان ماجرا تکرار شده است. مجددا عنصر تکرار در فیلم مشاهده میشود.
از دیدگاه نقد تقدیرگرایی، برای عنصر تکرار در فیلم توجیهی وجود دارد. اگر به زندگی واقعی نگریسته شود، اختیار بشر، علت یا حداقل یکی از علل مهم تکراری نبودن زندگی اوست. در فیلم هرجاکه تکرار رخ میدهد برای مهمانان یا همان بی اختیارهای فیلم است. مستخدمین و آشپز مختارند. آنها مجبور به ماندن نمیشوند. حتی با تهدید اخراج با اختیار خود به دنبال آنچه میخواهند میروند. اما آنها که اختیار ندارند محکوم به سکون و زندگی تکراری هستند.
نکته ای که پس از دیدن «ملک الموت» بسیار به چشم می آید نبوغ بونوئل پس از سالها فیلمسازی است. اتفاقی که برای بسیاری از فیلمسازان رخ نمیدهد و در دوران جوانی تمام خلاقیتهای خود را آشکار میکنند و پس از آن دیگر چیزی برای گفتن ندارند. اتفاقی که تا آخرین آثار برای بونوئل رخ نداد.
منبع: سلام سینما
فیلم فرشتهٔ نابودگر – داستان کلی ، تحلیل ، نقد و بررسی – The Exterminating Angel 1962
مهمانان شام به شام دو به دو از راه میرسند. آنها از پلکان بالا میروند، از میان راهروی عریض میگذرند و بعد میهمانهای دیگری از راه میرسند- دوربین همان مهمانها را از نمای بالاتری نشان میدهد. این طنزی است که به زودی به منظورش پی میبریم: مهمانهایی که آمدهاند و قادر به ترک آنجا نیستند. فرشتهٔ نابودگر (۱۹۶۲) اثر لویی بونوئل (Luis Bunuel)، کمدی خوفناک و تصویری گزنده از طبیعت انسانی است و نشان میدهد که ما در سرمان غرایزی وحشی و اسراری ناگفتنی داریم. او میگوید گروهی مهمان مرفه را برای شام در نظر بگیرید و به مدت کافی محبوسشان کنید و ببینید که چطور مانند موشهای آزمایشگاهی تحقیق ازدیاد جمعیت، به جان همدیگر میافتند.
بونوئل با نشانههای هشداردهندهٔ کوچک شروع میکند. آشپز و خدمتکاران به طور ناگهانی کتهایشان را میپوشند و با رسیدن مهمانان شام از خانه میگریزند. زن صاحبخانه خشمگین میشود: او برای سرگرمی بعد از شام یک خروس و دو گوسفند به خانه آورده و حالا باید این سرگرمی را حذف کند. حذف چنین نشانههای سورئال آن هم بیهیچ کلامی، شیوهٔ کار بونوئل است.
مهمانی شام موفقیتآمیز استو مهممانها نجواکنان به یکدیگر تهمتهایی میزنند، چشمهایشان با حرص، شهوت، و حسادت در چهرهٔ رفیقاشان پرسه میزند. پس از شام، در اتاق پذیرایی گشت میزند و در آن جا به طور اجمالی کیف زنی را میبینیم که پر از پرهای مرغ و پنجههای خروس است. بنا بر پیشبینی یک پزشک، تا هفتهٔ دیگر موهای یکی از زنها به طور کامل خواهد ریخت. با این حال فضای جمع کاملاً عادی است: نوشیدنیها را تعارف میکنند، پیانو نواخته میشود و همه در لباس مهمانی شام خوشپوش به نظر میرسند. کمی بعد به دلیل مجموعهای از اتفاقات مبهم، معلوم میشود که هیچکس قادر به ترک مهمانی نیست. آنها ابتدا قدمهایی برمیدارند. در راهروی ورودی تجمع میکنند. مانعی بر سر راهشان نیست. با این حال نمیتوانند بروند. هیچگاه این واقعیت را دقیقاً به زبان نمیآورند؛ با درازکشیدن روی کاناپه یا فرش، موقعیت را به شکلی سربسته و اندوهناک میپذیرند.
این آغازی درخشان برای فیلمی مبهم است. لحن فیلم آرام است اما تا زمان آمادهشدن مهمانها برای شب، آن قدر جزئیات موذیانه انباشته شده که بونوئل کاملاً ما را در افسون خود محسور کرده است.
بعد از آن، فیلم جنجالی عصر طلایی (L’ Age d’ Or) (1930) را ساخت که مدتها توقیف بود و همچنین مستند زنندهٔ زمین بینان (Land Without Bread) (1932) را که در فقیرترین مناطق اسپانیا فیلمبرداری شد. بونوئل تا اواخر دههٔ ۱۹۴۰ و تبعیدش به مکزیک، فیلم دیگری نساخت. او در آن جا، پروژههای شخصی و تجاریاش را که تقریباً همگی وسواسهای فکریاش بودند، به انجام رساند. او دشمن فرانکوی اسپانیا، ضدفاشیسم، مخالف کلیسا و ضدسرمایهگذاری بود. او همچنین گرایشی یادگارپرستانه داشت. پاولین کائل (Pauline Kael) گفته که «وقتی لویی کوچولو دوازده ساله بود، یک بعدازظهر بینظیر را در گنجهٔ لیاسهای مادرش سپری کرد و از آن زمان، آن بعدازظهر را با ما تقسیم کرده است.»
او به ریاکاری اکثر آدمها، اعتقاد راسخ داشت- بیشتر از همه ریاکاری مقدسنماها و آدمهای راحتطلب. او رگهای از پوچانگاری هم داشت. در فیلمی، یک شخصیت مسیحگونه، از تماشای سگی که به چرخ کالسکهای بسته و آن قدر خسته است که نمیتواند خود را سر پا نگه دارد، غمگین میشود، او سگ را میخرد و آزادش میکند. در همین حین و در پسزمینه، سگی لنگان و در حال عبور را میبینیم که به کالسکهای بسته شده، و کسی به آن توجهی نمیکند.
هنگامی که بونوئل موفق به ساخت فرشتهٔ نابودگر شد، حرفهاش حرکتی تدریجی و رو به صعود داشت. او در سال ۱۹۶۰، فیلمی بینالمللی و عالی به نام ویریدیانا (Virdiana) ساخت. فیلم، برندهٔ جشنواره و نمایندهٔ بازگشت او به اسپانیا، پس از دههها دوری از وطن شد. اما تصویر اصلی فیلم یعنی تابلوی رسواکنندهای که شام آخر را بازآفرینی میکند، به مذاق سانسورچیهای اسپانیا خوش نیامد و او دوباره به مکزیک بازگشت و با ساختن فرشتهٔ نابودگر، هجونامهٔ تلختری را فراهم آورد.
به استنباط من، مهمانان شام معرف طبقهٔ حاکم در اسپانیای عصر فرانکو هستند. آنها در جنگ داخلی اسپانیا پس از غلبه بر کارگرها، برای خود میز ضیافتی چیدند، بر سفرهٔ بزم نشستند و ضیافتی برپا کردند که پایانی نداشت. آنها در بنبست سرمایهداری خودشان به تله افتادند و از دنیا جدا شدند. در گسست از دنیای خارج هر چه انزجار بیشتری نشان میدادند، خسیستر و بیقرارتر شدند و پستترین امیال آنها نمایان میشد. البته بونوئل هیچگاه پرده از رمزگرایی سیاسی خود برنداشته است. فرشتهٔ نابودگر، یک کمدی بیاحساس دربارهٔ ماجراهای نامعمول ممهمانان شام است. ساعتها به هم میپیوندند و روزها را شکل میدهند و مسألهاشان کیفیتی آیینی مییابد- انگار این وضعیت عادی دنیاست. شخصیتها، به آهستگی تا مقابل در گشوده شده پیش میروند. خطی نامرئی وجود دارد که زا آن نمیتوانند عبور کند. یکی از مهمانان به دیگری میگوید: «خندهدار نمیشود اگر یواشکی جلو بیایم و بیرون پرتت کنم؟» دیگری پاسخ میدهد: «امتحان کن. آن وقت من هم تو را خواهم کشت.» به سربازها فرمان داده میشود که به خانه وارد شوند اما آنها نمیتوانند. کودکی شجاعانه به سمت خانه میدود و دوباره با شتاب میگریزد. هر آنچه بازدارندهٔ مهمانهاست، بازدارندهٔ نجاتدهندگان نیز هست. اوضاع وخیمتر میشود. مهمانها تبری را از روی دیوار برمیدارند، گپ دیوار را می-ریزند و لولهٔ آب را میشکافند. دو دلباخته، به زندگی خود خاتمه میدهند. اجسادشان در صندوقخانهای چپانده شده. بوی جادوی سیاه میاید. گوسفندانی که در اتاق پرسه میزنند، ذبح میشوند و بر روی آتشی که از سوزاندن اثاثیهٔ حاصل شده، سرخ میشوند. تمدن فاصلهٔ زیادی با توحش ندارد.
بونوئل در زمرهٔ کارگردانان بزرگی است که به شکلی وسواسی، بر درونمایههایی که ذهنش را اشغال کرده، کارهای مجدد میکنند. تنها پیوند سبکی اندکی میان اُزو (Ozu)، هیچکاک (Hitchcock)، هرتزوگ (Herzog)، برگمان (Bergman)، فاسبیندر (Fassbinder) و بونوئل وجود دارد و آن ریسمانی مشترک است؛ برخی زخمهای عمیق یا گرسنگی سالهای نخست زندگی در آنها تأثیری عمیق بر جای گذاشته و بنابراین آنها در سرتاسر حرفهاشان برای درمان یا تسکین این دردها تلاش کردهاند.
بونوئل در سال ۱۹۰۰ متولد شد، بنابراین تاریخ فیلمهایش، بازتاب سالهای زندگی اوست. او در تاریخ سینما، عالیترین نمونهای بو که دیر شکوفا شد. فیلمهای مکزیکیاش در سالهای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ غالباً خلاقانه هستند- به ویژه فراموششدگان (Los Olvidados) (1950)، ال (El) (1952)، و زندگی جنایتبار آرچیبالدو دو لاکروز (The Criminal Life of Archibaldo De La Cruz) (1955). ویریدیانا بازگشت بینالمللی او بود و سپس فرشتهٔ نابودگر، که طبق گفتهٔ وی ممکن بوده آخرین فیلمش باشد- اما از روزهای عالی حرفهای او، پردهای نو کنار میرفت. معروفترین فیلمش، زیبای روز (Belle de Jour) (1967)، جایزهٔ بزرگ جشنوارهٔ ونیز را از آن خود کرد. با هنرنمایی کاترین دونو (Deneuve) در نقش زن پاریسی محترم و خانهداری که دچار تمایلات نابهنجاری است. در مراسم اهداء جوایز در ونیز، بونوئل بازنشستگیاش را مجدداً اعلام کرد. البته از کار به طور کامل کناره نگرفت. در سال ۱۹۷۰ بازیگر اول فیلم تریستانا (Tristana) با هم دونو است، فیلم ماجرای عشقی بیمارگونهای است که میان یک پیر عیاش سالخورده و دختری که به فرزندی پذیرفته، اما با او رفتار بدی دارد و از دستش میدهد. پس از آن که پای زن قطع میشود، برای حمایت و انتقام نزد مرد باز میگردد.
سپس بونوئل سه فیلم عالیاش را ساخت و قریحهاش در نهری آزاد و عظیم، سرشار از طنزی مغرضانه و وسواسی خوشایند جاری شد. جذابیت پنهان بوژوازی (The Discreet Charm of Bourgeoisie) (1972) که با عنوان بهترین فیلم خارجی جایزهٔ اسکار را از آن خود کرد، وارونهٔ فرشتهٔ نابودگر است. این با مهمانان شام، تا انتها در جشن حضور دارند اما مکرراً در خوردن غذا ناکام میشوند. بعد از آن، شبح آزادی (The Phantom of Libery) (1974) ساخته شد، فیلمی که از بند فرم رها بود و با گروهی از شخصیتها آغاز میشود که یکی پس از دیگری به دنبال هم میآیند. آخریم فیلم او میل مبهم هوس (That Obscure Object of Desire) (1977)، دربارهٔ مردی سالخورده است که اعتقاد دارد تنها یک زن و نه هیچ زن دیگری میتواند خواهشهای او را برآورده سازد؛ بونوئل در این فیلم نقش یک زن را به دو هنرپیشهٔ متفاوت میدهد.
بونوئل در ۱۹۸۳ درگذشت و شرح احوالی عالی از خود باقی گذاشت که در آن نوشته بود، بدترین جنبهٔ مرگ این است که دیگر نمیتوانید روزنامهٔ فردا را بخوانید. او چنان دنیای ویژهای آفرید که محال است تا مدتها فیلمی از بونوئل را دید و خالق آن را نشناخت. فرشتهٔ نابودگر با این عبارت آغاز میشود که «بنا بر خردناب، بهترین توضیح برای این فیلم آن است که هیچ توضیحی وجود ندارد.» برای مردی که توانسته است چنین فیلمی بسازد، خواندن روزنامه باید کاری مضحک بوده باشد.
منبع: یک پزشک