در این مطلب به نقد و بررسی فیلم The Awakening (بیداری) محصول 2011 می پردازیم. این فیلم به کارگردانی نیک مورفی در ژانر ترسناک است و بازیگرانی همچون ربکا هال، دومینیک وِست، اسحاق همپستد رایت و ایملدا استانتون در این فیلم بازی کرده اند.
کارگردان: Nick Murphy
نویسنده: Stephen Volk , Nick Murphy
بازیگران: Rebecca Hall, Dominic West, Imelda Staunton
خلاصه داستان: بیداری؛ فیلمی در سبک فراطبیعی درام به کارگردانی نیک مورفی است. سال ۱۹۲۱ انگلستان، پس از غم و اندوه کشته شدن بسیاری از مردم در جنگ جهانی اول؛ دو نفر برای دیدن روح یک بچه به مدرسه شبانه روزی میروند اما…
از کابوس بیدار نمیشوی مگر آنکه شجاعانه با آنچه آشفتهات کرده روبهرو شوی!
در طول روز اتفاقات زیادی رخ میدهد، اشیا زیادی را میبینی، از کنار افراد زیادی میگذری، اما شب چیزی به خواب تو میآید که در روان تو تاثیر گذاشتهباشد و همانطور که فروید گفته به ناخودآگاهت نفوذ کردهباشد. گاهی به کمک روانکاوی درمییابی چیزی روحت را آشفته کرده که در حالت خودآگاه خودت آن را چندان مهم نمیبینی.
فیلمِ بیداری، با معرفی دختری آغاز میشود که سعی دارد قلب شکستهی خود را پنهان کند و محکم سرنوشت خود را بپذیرد. اما او این نکته را نمیداند که سرنوشت همیشه به سرگذشت مربوط است. در واقع باید خیلی خوششانس باشیم که سرگذشت، رهایمان کند. چرا که حتی اگر فجایع تمام شوند و ما جانِ سالم به در بریم، تاثیر آنها در روح و روان ما پایدار است.
اکثر آشفتگیهای روحی، همان سرگذشتی هستند که سرنوشتِ ما را از ما ربودهاند.
دختر به خانهای برمیگردد که ریشهی تمام مشکلات و کابوسهای اوست. در بدو ورود به خانه، نشانهها آرام آرام خودشان را به نمایش میگذارند. اصل شباهت باعث شده دختر خاطرات را به یادآورد. همانهایی را که سرکوب کرده. چرا که امر سرکوب شده همواره برمیگردد. در گذشته این خاطرهی سرکوب شده به شکل کابوسهای مخوف برگشتهبودند اما حالا با برگشتن به مکانی که ریشهی تمام رنجهای اوست، خاطرات زنده شده و کمکم همه چیز را به خاطر میآورد.
از خاطرات کدامشان برمیگردند؟ در ابتدا اتفاقاتی که از گذشته در ذهن دختر بیدار میشوند را پراکنده و بیربط میبینیم. اتفاقاتی که در ظاهر هم چندان مهم به نظر نمیرسند. مثلا توپ و راهپله. اما چرا مدام در ذهن دختر تکرار میشوند؟
تمام این اتفاقات مثل دانههای تسبیح هستند هرکدام مهرهای مستقل. اما کارگردان ماهرانه با نخی این دانهها را به هم ربط داده و از ارتباط دانههای پراکنده در پایان فیلم رمزگشایی میکند.
جدا از اینکه این رمزگشایی به دلیل ایجاد لذت کشف، فیلم را جذاب میکند اما کارگردان دلیل مهمتری هم برای این کار داشته.
گاهی چیزی ساده ذهن افراد بیمار را متلاشی میکند. مثل دیدن منظرهای، حساسیت به رنگی خاص، متنفر بودن از یک شخص آنهم بیدلیل و ترسیدن از موضوعی پیشوپاافتاده. تمام اینها مهرههایی هستند که به موضوعات مهمتری وصل هستند و با روانکاوی میتوان به ریشهی آنها رسید.
تو با رسیدن به ریشهی این ترسها، بیدار میشوی.
بیدار شدن رهایی است. گرچه همیشه با رنج همراه است. در فیلم میبینیم که دختر با به یاد آوردن برادرش که بیگناه مرده با چه عذابوجدان دردناکی مواجه میشود.
حتی اگر بیتقصیر و ناخواسته هم موجب مرگ کسی شویم، از یاد او شبحی هولناک میسازیم که در تمام عمر باید از آن گریخت. اما پیام فیلم همین است. واقعیت را بپذیر چرا که هیچ راه فراری نیست.