این نقد شامل اسپویلر است!
چقدر عقل شبیه جنون است.ما حتی تصورش را هم نمیکنیم جک بیمار باشد. الی فکر میکند با پسری سالم دوست است که تنها شرایط خانوادگی سختی دارد. ولی او نمیداند خیلی وقت است خانوادهای در کار نیست. ماروبون گرچه ایدهای جدید نیست اما غافلگیریِ تکاندهندهی خود را دارد.و در زدنِ حرفهای جدیِ روانشناسی و اجتماعی، قوی ظاهر شده. فیلم ابتدا پیوسته به نظر میرسد. اما در اواخرِ فیلم درمییابیم که از یک جایی به بعد درگیر تخیلات پسر بودهایم. در اوسط فیلم زخمی روی پیشانی جک ظاهر میشود که مخاطب دلیلش را نمیداند. دقیقا از آنجا به بعد همه فیلم بر پایه تخیلات جک شکل گرفته است. وجود زخم یک حرکت ساده اما بسیار هوشمندانه در فیلم بود. هر کس با سینما آشنایی داشته باشد میداند بیدلیل روی چهرهی هیچ شخصیتی در فیلم زخمی وجود ندارد و معمولا زخمهای روی صورت، راز مهمی را در فیلم برعهده دارند. شبیه زخم صورت تدی در شاترآیلند.
گفتیم که جنون در این فیلم شبیه عقل است. او باور نکرده خواهر و برادرش مردهاند. اما چرا؟ به سکانس آغازین فیلم دقت کنید. نوع تربیت مادر از پسر یک شخصیت سرکوبگر ساخته که از آنها میخواهد از واقعیت فرار کنند. او با کفش خود خطی روی ورودی خانه جدید میکشد و به فرزندان خود میگوید که داستان زندگی ما از اینجا به بعد شروع میشود. پسر بعد از کشته شدنِ خواهر و برادرانش توسط پدر، دقیقا همین کار را می کند و دقیقا همین جملات را با خود تکرار میکند. او یاد گرفته گذشته را فراموش کند و در ناخودآگاه خود باور کرده میتوان گذشته را فراموش کرد و هر لحظه داستان زندگی را از نو آغاز کند بیآنکه توجه کند که گاه زندگی این امکان را به ما نمیدهد. پسر که از جانب مادر مدام خود را مسئول برادر و خواهر خود میبیند وقتی درمی یابد نتوانسته مسئولیتش را درست انجام دهد دچار عذاب وجدان و یک شوک بزرگ میشود. اگر از ابتدا او را که حتی هنوز به سن قانونی برای چنین مسئولیتی نرسیدهاست این چنین تحت فشار نمیگذاشتند شاید خود را درگیر چنین عذابی نمیدید. جک هنوز به بیست و یک سالگی نرسیده و مسئول است از دو برادر و یک خواهر در مقابل پدر که جنایتکاری حرفهای است محافظت کند.
چه کسانی این بلاها را بر سر جک آوردهاند؟ چه کسانی میتوانستند مانع این حوادث شوند. خب قطعا پاسخ مخاطب به عنوان مقصر اصلی، پدر است. تکلیف پدر اما کاملا مشخص است. جنایتکاری بیرحم که پروندهای مخوف دارد. اما مادر هم کمتر از او بیتقصیر نیست. به مادر دقت کنید. او در دادگاه راجع به پولهای به سرقت رفته دروغ گفتهاست. فرزندان خود را به غلط تربیت کرده و بار سنگینی به لحاظ روانی بر دوش جک گذاشته و درک نمیکند این کار چه عواقبی برای جک خواهد داشت. مادر دقیقا شریک جرم پدر است.
عشق، در این فیلم نجات دهنده نبود اما پس از افتادن اتفاقهای وحشتناک هم ما هنوز به عشق نیازمندیم. الی، عاشق جک است و بیماری او را درک میکند و حاضر است کنار او بماند و با شخصیتهای خیالیِ جک زندگی کند. شاید این آرام آرام دری باشد به سمت جهان حقیقی برای جک. اما تشویق جوانان به این مدل فداکاریها و ماندن در کنار آنها کاری به شدت اشتباه است. در این مدل اختلالات روانی، ماندن، فداکاری نیست. اوضاع را بهتر نمیکند و فردی که کنار این افراد میماند هم کمکم به باورهای غلط میرسد. البته ما خواهان رها کردن عزیزانمان در چنگال بیماریهای روانی نیستیم. اما اینکه گمان کنیم زندگی با آنها کلید نجات است در واقع حکم نابودیِ خود و آنها را امضا کردهایم. عشق نباید مانع منطق باشد. در فیلمِ افسانه دو خواهر سینمای کره به خوبی نشان داد زندگی این افراد در آسایشگاه به مراتب بهتر از زندگی در خانه و کنار خانواده است. هر چند همه ما می دانیم هنوز آسایشگاهها در هیچ کجای دنیا بدون معترض نیستند. در کشورهای مرفه و جهان اول هم اوضاع چنان درخور تعریف نیست چه رسد به جهان سوم. و اینجاست که بیماران روانی در کنار خانوادههایشان هم خود له میشوند و هم اطرافیان را له میکنند. هم جامعه آنها را بیمار میکند هم پس از بیمار شدن آنها جامعه را مشوش میکنند. به خصوص در عصر ما که بیماریروانی به شکل طاعونی واگیردار درامده و هر روز هزاران قربانی میگیرد.
خیل عظیمی از مردم با بیماریهای روانی دست و پنجه نرم میکنند اما نه تنها جامعه بستری برای درمان نیست بلکه جایی برای بیمار شدن و افزودن بیماران روانی به آمار است.
ماروبون در انتقال این مفهوم، ضعیف است. ماروبون جک را به منطقه ای پرت تبعید کرده و تقابل جامعه و بیمار روانی را نتوانسته به نمایش بگذارد. هرچند الی و مردی که رقیب عشقی جک در فیلم است، او را سوال پیچ میکنند و سوالات زیاد و ایرادت منطقی برای زندگی جک به وجود می آورند اما کارگردان این افراد را فقط برای کشف راز وارد داستان کرده. ماروبون فیلمی جذاب و رازآلود و در پایان همراه با غافلگیری و لذت کشف است. اما در طول فیلم میتوانست محتوایی به مراتب جدی تر در خود بگنجاند.
نکته جالب در خلال فیلم، ترسیدن اشخاص از آینه است. ابتدا گمان میکنیم آنها واقعا به روح باور دارند و از ترسِ باورهای ماورایی از آینه گریزانند. اما بعد می بینیم جک هر بار در آینه نگاه می کند درمییابد خواهر و برادری در کار نیست و هر بار فقط خود را میبیند و دچار وحشت میشود. پس تصمیم به پنهان کردن آینه ها میگیرد. او با شخصیتهای مرده وارد بحث و گفتوگو میشود. حتی با آنها دعوا میکند.با همفکری آنها نقشه میچیند. از آنها دلخور میشود و به آنها عشق میورزد. اما در هیچ شرایطی حاضر به انکار آنها نیست. در ناخودآگاهِ جک بدترین باور، باور به این نکته است که خواهر و برادرش مردهاند. پس جک هر کاری میکند اما این نکته را فراموش نمیکند که یادت باشد آنها زندهاند و هر چیزی را که مانع این طرز تفکر است نابود میکند.اینجاست که امکان دارد زندگی با جک خطرناک باشد و یا اینکه برای خودش خطرات جدی ایجاد کند. کشتن پدر توسط الی در فیلمنامه را درک نمیکنم. پیامی با خود نداشت. چیزی به فیلم اضافه نکرد. بهترین کار رویارویی جدی جک با پدر بود. پدر عنصری بود که زندگی آنها را متلاشی کردهبود. پدر نه تنها پشتوانه خانواده نبود بلکه نابود کنندهی آنها بود. جک در اثر فشارهای روانی که او برایش ایجاد کردهبود به چنین روزی افتادهبود. پس هر اتفاقی که قرار بود رخ دهد باید بین پدر و جک رخ میداد تا فیلم بار معنایی بیشتری پیدا کند.
ماروبون قطعا اثری بود با هدفی بیشتر از سرگرمی.در ذهن مخاطب سوالات جدی ایجاد کرد و چالشهای جدید به ذهن او وارد کرد اما به عقیده بنده وقتی به حوزهی بیماریهای روانی وارد میشویم باید به دنبال بار معنایی بسیار بیشتری در اثر خود باشیم. با وارد شدن شخصیتهایی مثل قاضی و یا دوستان قدیمی پدر و یا اقوام خانوادهی جک و یا فلشبکهایی از کودکی، رنج و مصیبت خانواده و اتفاقات وحشتناکی که در گذشته برایشان رخ داده بود را راحت تر میتوانستیم بپذیریم و درک کنیم. فیلم دقایق زیادی را صرف نمایش لحظات خیالی جک با باورهای اشتباهش کردهبود. که گرچه نمایش این لحظات هم ارزشمند بودند اما مخاطب به کشمکش بیشتری بیرون از آن خانه احتیاج داشت. آنچه که در رویاهایمان میبینیم. بلاییست که حقیقت بر سرمان آورده.
البته میدانید که رویا با خیالپردازی فرق دارد. خیالپردازی تا حد زیادی اختیاری است. و فرد اتفاقات خیالی را انتخاب میکند. اما رویا چیزی است که از ناخودآگاه میآید. کابوس چیزیست که درونمان را متلاشی کرده.