من شیطان را دیدم (I Saw the Devil) فیلمی که در آن بارهای بار شیطان را میبینید اما خبری از خدا در آن نیست. در سکانس آغازین فیلم، زنی تنها، داخل خودروی خود در برف گیر کرده است و مردی به کمک او میآید. این مرد چه کسی است؟ شیطان!
فیلم، به سراغ مفاهیم مهم و عمیق انسانی، همچون خشم، انتقام و پوچی میرود. انتقام، شما را به آرامش نمیرساند اما انتقام نگرفتن هم آرامش را از شما _صدها برابر بیشتر_ سلب میکند. دیدگاهِ فیلم به مقوله انتقام، شبیه به دیدگاهِ نولان در فیلم یادگاری است. فرد فقط در یک صورت می تواند زنده بماند آن هم زمانی است که انتقام خود را از قاتل همسرش بگیرد. بعد از انتقام همه چیز پوچ به نظر میرسد. غم میماند و دلتنگی اما تا قبل از انتقام، شور و هیجانی وجود دارد که میتوان با آن زندگی کرد. در فیلم، مرد که پلیسی کار کشته و متعهد است، متوجه میشود قانون به اندازه کافی برای انتقام مفید نیست. او شکنجه و زجرکش شدنِ قاتلِ همسرش را میخواهد آن هم بارها و بارها. کاری که قانون نمیتواند برای او انجام دهد.
در فیلم میبینیم که سخت ترین مرحله قانونی یعنی رسیدن به مجرم به راحتی امکان میپذیرد اما این برای این مرد خشمگین، سادهترین قدم است. او میداند اگر مجرم را تسلیم قانون کند، زندگیِ خودش هم به پایان میرسد؛ انگیزهای برای او باقی نمیماند. اینجاست که کارگردان ما را با این پرسشِ مهم رو به رو میکند که اساساً فایدهی خشم و انتقام چیست؟ مخاطب در این فیلم به شدت سردرگم میشود. او شاهد زجرکش شدنِ یک قاتلِ بیرحم توسط پلیسی است که به قوانین پایبند نیست. باید منتظر چه اتفاقی باشد؟ از شکنجه قاتل خوشحال باشد؟ از قانون شکنی لذت ببرد یا از اینکه عمر و جوانیِ این پلیسِ درستکار در آتشِ خشم بسوزد، ناراحت باشد؟ مخاطب چنان سردرگم میشود که نمیداند منتظر افتادنِ چه اتفاقی در فیلم باشد. او میبیند که چگونه خشم و انتقام، زندگیِ پلیس را نابود کرده است. از طرفی میداند که پلیس، درست فکر میکند. دستگیریِ قانونیِ چنین قاتلِ چندشآوری نمیتواند آرامش را به مرد بازگرداند.
در اینجا با بهترین فیلم های کره ای آشنا شوید!
در این فیلم، عدالتی که توسط قانون به آن میرسیم، مضحک به نظر میرسد. فیلم نشان میدهد در دنیای مدرنِ امروزی، آن هم در کرهای که تا این حد پیشرفت کرده است، برخی از مفاهیم همچنان با مدرنیته در تضاد هستند. قانون، ساختهی دست انسانهای مدرن است اما روح آنها را ارضا نمیکند. قانون، عطشِ انتقام و خشم را نادیده گرفته و نمیتواند، تسکینی برای بشر باشد.
در این فیلم، یکی از بهترین پلیسها، خود هنجارشکنی میکند. قانون را فراموش میکند و به مبارزهی تن به تن میرود اما از طرفی هم میبینیم که قاتلِ روانی از این بازی، چندان بدش نمیآید. او همانقدر که دچارِ سادیسم است، دهها برابر مازوخیسم دارد. جنگیدن با چنین افرادی چه چیزی به ما اضافه میکند؟
در ادامه فیلم، سکانسی هست که قاتلِ روانی به خانهی یکی از دوستان قدیمیِ خود پناه میبرد. در آنجا شاهد این پدیدهی عجیب هستیم که این نوع افراد چه دوستان عجیبی دارند با چه روابطِ غیر منطقی و عجیبی؛ در آن حد که برای دوست خود، حتی جانشان را هم فدا میکنند و در مقابل به راحتی هم به هم خیانت میکنند؛ چنانکه به همسرِ دوست خود هم رحم نمیکنند. شاید اتحاد آنها نه در دوستی بلکه در جنایت است. آنها به جنایت وفادارند نه به یکدیگر. در همان سکانس میبینیم که یکی از آن دو مرد به این نکته اشاره میکند که در جوانی قصد داشتهاند به یکی از گروهکهای تروریستی ملحق شوند. فیلم به خوبی نشان میدهد این گونه افراد، ایدئولوژی و عقیدهای ندارند. حتی برای پول هم آدم نمیکشند. آنها خوکهای کثیفی هستند که صرفا از لجنزارِ جنایت تغذیه میکنند. حال پلیسِ متعهد و درستکار به جنگ با یکی از این خوکها رفته و ما را به یاد جملهی مشهوری از شوپنهاور میاندازد که میگوید: ((جنگیدن با خوک چه سودی دارد؟ وقتی تو بیهوده کثیف میشوی و او از این جنگ لذت میبرد!)). این جملهای است که پلیس در پایان فیلم به خوبی آن را درک میکند. وقتی بدترین بلاها را بر سر قاتل آورده است، کوچکترین اثری از پشیمانی در وجود قاتل دیده نمیشود. حتی اثری از درماندگی هم در او نیست. مردی که خانوادهی خود را رها کرده و تا توانسته آدم کشته است، حالا چه اهمیت میدهد که اینگونه از او انتقام بگیرند؟
در سکانسی از فیلم که قاتل قصد تجاوز به دختری دبیرستانی را دارد، از او میپرسد: ((چرا به من توجه نمیکنی؟ آخر چرا هیچ کس من را دوست ندارد و به من توجه نمیکند؟)) شاید این سوال به مخاطب میفهماند حتی این قاتل بیرحم و متجاوز هم احساساتی داشته که از سوی جامعه، نادیده گرفته شده است. سرکوب این احساسات موجب شده تا او به یک بیمار روانی تبدیل شود. بیتوجهی از سوی جنسِ مخالف و طرد شدن از جانب خانواده، در شکلگیریِ چنین بیمارانی در عصر مدرن بی تاثیر نیست. در طول فیلم، ما در کشمکشِ خشم و انتقام قرار میگیریم. پلیسِ جوان، برای همسرش که عاشقانه او را دوست داشته حتی یک قطره اشک نمیریزد و خشمِ خود را زنده نگه میدارد تا توانایی انتقام را همواره داشته باشد. نکتهی مهم اینجاست که او میداند با زنده نگه داشتن این مجرم، جان خیلی از افراد بیگناه را در خطر میاندازد و حتی منجر به مرگ دو مردِ بیگناه میشود اما باز هم نمیتواند از انتقامِ شخصی، صرف نظر کند و مرد را تحویلِ قانون بدهد. در واقع، وقتی به جنگ با شیطان میرود، خودش ناخواسته به یک شیطان تبدیل میشود. کم کم خود او هم به مردی روانی با رگههایی سادیسمی تبدیل میشود که برای انتقام همسرش، افراد زیادی را به خطر میاندازد.
در سکانس پایانی پس از این همه سختی و رنج، خودِ پلیس حالا به بیهودگیِ کار خود پی برده و تصمیم به کشتن او میگیرد. سکانس پایانیِ “من شیطان را دیدم” یکی از زیباترین پایانهاست. مرد که تا کنون فرصت گریستن برای همسر خود را نداشته و با جدیت و عطش به دنبال انتقام بوده است، حالا که قاتل را نابود میکند به پوچیِ بعد از انتقام میرسد و شروع به گریه کردن میکند. آنهم در جادهای خلوت و در ساعاتِ گرگ و میش. غم و درماندگی، در لحظاتِ پایانی آنقدر به خوبی نشان داده میشود که پس از پایان فیلم، ما هم در فضای حسرتبار، غرق میشویم؛ که واقعا انتقام یک بازی دو سر باخت است اما در دل میگوییم در هر صورت حق با پلیس بود و انتقام حتی اگر ما را پیروز نکند، حداقل ما را زنده نگه میدارد و ارزشش را دارد که شیطان را ببینیم!
در اینجا با بهترین فیلم های کره ای آشنا شوید!