اساسا مقوله “هنجارشکنی” و “پیشرو بودن” ، مخصوصا بین فیلمسازان دهه اخیر سینمای جهان ، مورد توجه ترین نکته ای است که ذهنیت هارا در بر گرفته و زمانی رنگ جدی بودن به خود میگیرد که علاوه بر فیلمساز ، مخاطب امروزی نیز انتظار تجربه های جدیدی از تماشای یک اثر سینمایی دارد. (بدیهی است که این صحبت ها ارتباطی به سینمای بدنه ندارند) از این رو ، فیلمسازی و کنش هنری عملا به اندازه فعالیت های مربوط به تکنولوژی بیرحم و سریع جلوه میکند و هر روز دچار تحولات جدی و تغییرات اساسی است. گاهی برخی از فیلمسازان از این قافله جا میمانند و گاهی هم بعضی هایشان پرچمدار چنین جریانی میشوند. کلر دنی ، فیلمساز کارکشته و قدیمی فرانسوی اما هرگز “قدیمی” نمیشود ، بلکه از آن دسته فیلمسازانی است که معمولا پرچم تجربه گرایی/پیشروی را در ابتدای صف در دست گرفته و نمونه بارز “بلند شدن دود از کنده” محسوب میشود.
فیلم اخیر او ، زندگی والا ، چه از لحاظ ایده پردازی و چه از لحاظ پرداخت موضوعی/بصری شگفت انگیز است. همان فضای مینیمال و کم سر و صدای همیشگی سینمای دنی را ، این بار دیوانه وار تر و بی پروا تر شاهدیم. ایده کلی اثر مبتنی بر مقوله “زندگی” و “مرگ” چیده شده است. پرداخت کنایه آمیز دنی به این شکل است که تعدادی آدم تبهکار (بعضا چندش آور) که اصلا رنگ قهرمان به خود نمیگیرند ، به جای اینکه محکوم به مرگ باشند ، محکوم به نمادی خاص از زندگی میشوند. آنها به عنوان موش آزمایشگاهی به خدمت “علم” درآمده و راهی سفر فضایی میشوند. حالا فیلم با حضور مستمر در سفینه و همنشینی با این تبهکاران ، روند جنون آمیز حکم زندگی آنهارا به اجرا در میاورد که اتفاقا دردناک تر از اعدام مینماید. فیلم شامل سه خط زمانی کلی است : در ابتدا مونته و دختر خردسالش که تنها در سفینه اند و به شکل جالب توجهی مشغول “زیست” و مبادله تجارب زیستی در فضای ایزوله سفینه هستند. در پرده دوم ، با فلش بکی که مونته بعنوان راوی مسبب آن است ، به چندسال گذشته میرویم و همان ماجرای مربوط به ورورد این شخصیت ها به سفینه را شاهدیم. به شکلی گسترده تر ، روابط میان شخصیت ها و طریقه مرگ هرکدام از آنهارا مرور میکنیم و سپس در پرده سوم ، با پرش زمانی چند ده ساله ، دوباره به پدر و دختر برمیگردیم. این بار دختری که در سفینه به دنیا آمده ، به جای “راه رفتن” ، “دعا کردن” را می آموزد و اذعان دارد که اساسا فلسفه دعا را نیز نمیداند ، که صرفا از طریق تصویر های تصادفی از زمین با آن آشنا شده و در صدد تقلید از آنهاست.
بین پدر و دختر (مونته و ویلو) شباهتی طعنه آمیز مشهود است. پدری که قرار بود به علت قتل های متعددش روی زمین اعدام شود ، حکم زندگی (به شکلی خاص) نصیبش میشود و رنج ناشی از مورد آزمایش چنین زندگی ای قرار گرفتن را به جان میخرد. از طرفی ویلو ، که حاصل تولید مثلی کاملا غیر احساسی و مکانیزه بوده ، چشم در سفینه ای باز میکند که احتمالا خیلی تمایلی به آن نداشته. در واقع دو شخصیت محوری فیلم که در پرده اول و سوم شاهدشان هستیم ، به طرز کنایه آمیزی اجبار زنده گی (نه زندگی) را پذیرفته اند و مقوله کنایه آمیز ماجرا نیز آنجا ظهور میکند که کلیر دنی این اجبار رنج آمیز را شاعرانه به تصویر میکشد.(موسیقی پایانی فیلم پس از تمام آن خونریزی ها از آن احساسات خاصی است که فقط در سینما فرصت تجربه اش را دارید) همچنین فیلم مملوست از صحنه های اروتیک و مسئله ارتباط جنسی ، که بعضا انفعال و درماندگی شخصیت هارا در مقابل کنش جنسی به تصویر میکشد. نگاه فیلمساز احتمالا بر این اصل استوار است که انسان اساسا علاوه بر میل به زنده گی ، میل به زنده گی بخشیدن به دیگران را نیز نمیتواند کنترل کند. به این فکر فرو خواهید رفت که کنش اولیه جنسی هرچند شامل لذتی چشم ناپوشیدنی است اما انزجار زمانی رخ میدهد که در پس این لذت جسمانی ، حکمی مربوط به “زنده گی” را امضا کرده اید. حکمی که تمام کاراکتر های فیلم “زندگی والا” را به طرز وحشیانه ای درگیر خود کرده و هیچ چیز جز مرگ را راه رهایی نمیداند.
نویسنده : ایمان رضایی