در این نقد و بررسی به سراغ نقد فیلم رفته ایم. حالا نگاه نکن (Don’t Look Now) فیلمی به کارگردانی نیکلاس روگ است که در سال 1973 منتشر شد. از بازیگران آن میتوان به جولی کریستی، دونالد ساترلند، لئوپولدو تریئسته و دیوید تری اشاره کرد.
کارگردان: Nicolas Roeg
نویسنده: Daphne Du Maurier , Allan Scott
بازیگران: Julie Christie, Donald Sutherland, Hilary Mason
خلاصه داستان: “جان” و “لاورا” بکستر در ونیز با دو خواهر که یکی از آنها ادعا می کند واسط ارواح است آشنا می شوند.او اصرار می کند که روح دختر آنان که به تازگی غرق شده را می بیند.”لاورا” شیفته حرفهای او می شود اما “جان” متقاعد نمی شود اما بعد از مدتی او دختر خود را در خیابان می بیند که لباس قرمزی پوشیده و …
آثار نیکلاس روگ، چنان خلاقانه است که تاثیرش در آثار کارگردانان بزرگِ پس از خود کاملا مشهود است. این فیلم که بر اساس داستانی از دافنه دوموریه با همین نام نوشته شده برای من یکی از جذابترین فیلمهای سینماست. در این فیلم، روح و وحشت و ترس ابزار سرگرمی نیستند. اینها همه مثل یک پازل کنار هم چیده میشوند تا مخاطب را با معنای عمیق درون خود و تاثیرِ ترسها و عذاب وجدانها در زندگی فرد آشنا کنند.
ماجرا ساده است. مرد و زنی بر اثر غفلت، دختر خود را از دست میدهند. البته در اواسط فیلم میفهمیم که مرد از همسر خود خواسته اجازه بدهد دخترش هرجا که دوست دارد بازی کند. و همین باعث میشود دختر در رودخانه مقابل خانه غرق شود.
فیلم چطور آغاز میشود. مرد که دونالد ساترلند با آن چهرهی سینمایی و جذاب، نقشش را به عهده دارد، تصاویر مرموزی را حین کار مشاهده میکند. تصویری از خون روی عکسهایی که به آنها خیره شده پاشیده میشود و مرد فورا حس میکند حادثهی شومی اتفاق افتاده. در طول فیلم مدام مرد را میبینیم که به جنگ خرافات میرود. همسر خود را که به پیرزنهای جادوگر پناه میبرد سرزنش میکند. ماورا را تکذیب میکند و اعتقادی به این چیزها ندارد. اما مرد پشت چهرهی آرام و خونسردش، زیر بار عذاب وجدان لِه شده. دختربچهای که با بارانی قرمز رنگ او را همه جا دنبال میکند، دختر بچه زیبای خودش نیست. بلکه پیرزنی بیرحم است که از قتل او ابایی ندارد. این پیرزن شیطانی کیست؟ این پیرزن کسی جز عذاب وجدانِ مرد نیست. پیرزن بارانی پوش به دنبال زن هم میرود. خودش را به او هم نشان میدهد. او را هم اذیت و آزار میکند اما در نهایت او را خفه نمیکند. زن در نهایت زنده میماند چرا که ته دل خود را در مرگ دخترش بیتقصیر میداند. او حس میکند این اشتباه همسرش بوده که از او خواسته اجازه بدهد دختر هر جا که میخواهد بازی کند.
مرد این را میداند. پذیرفته که تقصر از او بوده. برای همین نمیتواند از عذاب وجدان رها شود.
ونیز، شهری روی آب. انگار هیچ کس جز این دو نفر آنجا زندگی نمیکند. بی روح و سرد است. روابط با این زن و مرد فقط قراردادی کاریست و مهر و محبتی درمیان هست. حتی از هتل اخراج میشوند. و دو پیرزن، خبرهای شومی برای زن و شوهر دارند. ابتدا شمایل دو جادوگر را دارند که قصد فریب آنها را دارد. اما کمکم میفهمیم پیرزن نابینا واقعا شیاطین را حس میکند. همهی این کلمات در داستان پر رمز و راز دافنه دوموریه و در فیلم حالا نگاه نکن، همگی نمادی از نظریههای روانشناسی هستند. شیطانِ کوچکی نیست عذابِ وجدان. اگرچه ما به عذاب وجدان برای درستکاری احتیاج داریم، اما به رهایی از آن برای ادامهی زندگی هم نیاز داریم. اگر نتوانیم خودمان را از زیر بار عذاب وجدان خلاص کنیم بالاخره روزی ما را خفه میکند و در تمام این سالها سایهاش را در حالی که ما را با چاقویی برهنه دنبال میکند، حس میکنیم.
مرد روزی که از همسرش خواسته بود به دخترش اجازه دهد هر جا که میخواهد بازی کند، قطعا به دنبال آسایش و راحتی دنیای کودکانهی دخترش بوده. زن زمانی که تقاضای همسرش را پذیرفته، قطعا حس کرده باید از سختگیریهای مادرانهی خود کوتاه بیاید. همه چیز اتفاقی بوده. زن و شوهر هم مقصرند و هم بیتقصیر. اما مرگ فرزند چیزی نیست که گونهی انسانی بتواند با آن به سادگی کنار آید. روح بشر در درگیری با این اتفاق خورد و شکسته میشود. و برای همین آثار هنری مثل “حالا نگاه نکن” خلق میشوند تا به کمک روح افرادی بیایند که درگیر چنین مصیبتهایی هستند.
فیلم روایتی غیرخطی دارد. با چند ترفند ساده ماجرا را بیاندازه جذاب میکند. مثلا جایی که مرد، همسر خود را سیاهپوش در قایق میبیند اما بعد متوجه میشود که همسرش در آن شهر نیست. در واقع مرد، همسر خود را درحالیکه برای او سیاه پوشیده از قبل میبیند. شاید کارگردان از ما میخواهد گاهی به سرنوشت اعتقاد داشته باشیم و آن را بپذیریم.
در سکانسی جالب، مرد در کلیسا از سقف آویزان شده و به شکل اتفاقی از مرگ نجات پیدا میکند. مرد گرچه با خرافات در جنگ است اما به این اتفاق به شکل یک نشانه مینگرد. او حس میکند سایهی مرگ همه جا او را دنبال میکند. او فرصت زندگی از دختربچهای زیبا را با یک تصمیم اشتباه گرفتهاست. و منتظر تاوان است.
ونیز انگار تحت فرمان کارگردان در آمده. شهری شده در این فیلم که بوی مرگ میدهد. قاتلی در آنجا چندین شب است که چند نفر را به قتل رسانده. دست تقدیر مرد را برای یک سفری کاری به آنجا کشانده. کسی منتظر اوست. از انگلستان تا به ونیز.