پرویز کیمیاوی بدون شک از پیشگامان موج نوی سینمای ایران است فیلم سازی تازه از فرانسه برگشته ای که با سینمای آونگارد و خلاف جریانش خود را از فضای فیلم سازی آن دوران یعنی فیلم فارسی جدا کرده بود..فضایی که زمینه فعالیت برای فیلم ساز های صاحب نگاهی مثل او سخت کرده بود
منره بودن و خاص بودن و آلوده نشدن به فضای اطراف از ویژگی های اصلی پرویز کیمیاوی است. ویژگی که او در انسان هایی که برای خلق اثارش انتخاب کرده بود نیز مشهود است. از آسد علی میرزا پ مثل پلکیان تا درویش خان باغ سنگی انسان هایی فاصله گرفته از اجتماع بودند انسانی های با داستان های عجیب انسان هایی تنها و خزیده در خلوت خود
بی جهت نیست اگر بگوییم او همواره خودش را به سوژه های آثارش نزدیک می دید..
کیمیاوی بعد از ساخت فیلم همه جای ایران سرای من است که با کم مهری رو به رو شد و هرگز اکران نشد به یک باره دوربین خود را به دست گرفت و به سراغ درویش خان رفت خودش می گوید به یک باره هوس دیدار با پیرمرد بعد از بیست نه سال در دلش افتاده.کسی چه میداند که وقتی کیمیاوی به سیرجان می رفت در دلش چه می گذشت؟ جز خود پرویز کیمیاوی کسی نمی تواند به صراحت به این پرسش پاسخ دهد اما دور از انتظار نیست که دلی پر از خون داشت برای فیلم ساز آونگاردی که پیش از انقلاب تهییه کنندگان فیلم فارسی از او نفرت داشتند و مانعی بر بودند بر سر راهش ، برای فیلم سازی که پیش از انقلاب برای فیلم “اوکی مستر” او را توبیخ کرده و از صحنه حذف کردند و حالا در یک سیستم دیگر باز اجازه اکران اثرش را نمی دهند برای پرویز کیمیاوی که در معرض فهم نشدن و برداشت های غلط بود چیزی جز دلی پر از خون نمی توان تصور کرد
او دوربین را به دست گرفت و همراه پیرمرد شد..حالا دیگر درویش خان در داستان و روایت کیمیاوی تعریف نمیشد حالا این کیمیاوی بود که هر جا که پیرمرد می رفت با او همراه میشد انگار که کیمیاوی بیشتر از بیست و چند پیش خود را به پیرمرد نزدیک می دید حالا کیمیاوی در سیرجان بود تا داستان زندگی مردی را تعریف کند که در بیابان خلوتی برای خودت خلق کرده بود. خلوتی دل در سنگ ها!
درویش خان سال ها پس از ساخت فیلم” باغ سنگی” کماکان در جایی در اطراف سیرجان سنگ هایی که به طور طبیعی سوراخ هستند جمع و از درختان اویزان می کند و در کنار آنها زندگی می کند و این زندگی کردن شامل عشق و نفرت شادی و غصه است درست مثل یک زندگی تام و تمام گاهی در باغ می رقصد گاهی می گرید گاهی به سنگ ها عشق می ورزد و گاهی آنان را تنبیه می کند. کر و لال بودن درویش خان او و باغ سنگی اش را در معرض برداشت های مختلف قرار داده او که نمی تواند از چرایی مخلوقش صحبت کند ! عده ای از آسمانی بودن باغ می گویند عده ای دیگر آن را حرکت اعتراضی به خشک سالی ها می دانند پیرمرد در معرض برداشت ها نمی تواند پرده از چرایی های مخلوقش بردارد و بار آن بر دوش مخاطب می گذازد درست مثل یک هنرمند. زبان درویش خان سنگ است زبان کیمیاوی سینما است اما انگار در آن روستا کسی زبان سنگ را نمی داند کسی طمع سنگ را نمی داند و در ایران کسی زبان سینما را نمی داند کسی طمع سینما را نمی داند !
در روستا کم آبی است مردم روستا در حال مکاتبه برای این حل مشکل هستند روزی که مسئولین برای حل مشکل آن روستا به آنجا می روند برای آنان تانکر آب می آورند مردم سر زنده و خوشحال در کنار آن مسئولان نان و وعده وعید می خورند تنها درویش خان است که در بین اهالی روستا در کنار سفره نیست او که خطر را حس کرده در کنار سنگ ها فریاد می زند که اثری که خلق کرده است برای آن مسئولان تنها دست آویزی برای وعده های تو خالی است او فریاد می زند که مسئولین اثر او را درک نمی کند او فریاد می زند اما فریاد رسی نیست
چه کسی به او و اصالت باغ سنگی اش اهمیت می دهد چه کسی اهمیت می دهد که پیرمرد با رنج و مصیبت آن باغ را آفرید چه کسی به این فکر می کند که پیرمرد در هر تکه سنگ بخشی از خود و خاطراتش را جا گذاشت آنچه اهمیت دارد قنات است آب است نان است !
اویی که حتی از سمت نزدیک ترین کسانش نیز درک نمی شود آن هنگام که بیابان می رود و سنگی بزرگ می یابد اما دیگر پیری قوایی برایش نگذاشته است تا مانند گذشته سنگ را به باغش ببرد و نوه بزرگش او را به خانه باز می گرداند و پسر بزرگش که به او پرخاش می کند و پیرمرد به سراغش مخلوقش می رود و در آنجا می گرید.
مردم دیگر روستا؟ آنها درباره پیرمرد چه فکر می کنند؟ یکی می گوید او ده گرگ کشته دیگری می گوید بیست گرگ آن یکی می گوید پلنگ کشته و مردی که می گوید همه اینها داستان و دروغ است درویش خان هیچ چیز نکشته است انگار که آن مردم نیز پیرمرد را با مخلوقش به خاطر نمی آورند !
حالا امروز در سال هزار سیصد نود و هفت درویش خان که در کنار آن سفره ننشست وعده وعید نخورد یازده سال است که از دنیا رفته و در باغ سنگی اش آرام گرفته و روستایش کماکان با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می کند وعده ها روی زمین مانده و خبری از آن مسئولین نیست حالا روستا نه آب دارد نه درویش خان را
حالا امروز در سال هزار سیصد نود و هفت پرویز کیمیاوی مردی که به کناری رانده شد و بر سفره ها ننشست در پاریس است و اینجا سینما نه آب دارد نه اصالت حالا اینجا چه وعده های بسیار که اخته مانده حالا اینجا چه بیضایی ها و تقوایی ها که فراموش شده اند حالا اینجا سینما نه روح دارد و نه اصالت آنچه اهمیت دارد نان و جیب عده قلیل است
و حالا امروز
هزار سیصد نود و هفت
سینمای ما
دیگر کیمیاوی ندارد!