یکی از ژانرهای پرطرفدارتر سینمایی بعد از سینمای وحشت احتمالاً باید سینمای اکشن باشد. یعنی اگر بخواهیم یک شب را در جمع دوستان بنشینیم و مثلاً پفک بخوریم و شب هم بمانیم خانهی هم، چه انتخابی بهتر از فیلم ترسناک؟ ولی قطعاً انتخاب دوممان فیلم اکشن خواهد بود. حالا بعضی وقتها هم میشود که این فیلم تهمایهای از علمیتخیلی یا جنایی و جاسوسی داشته باشد. چون معمولاً یک فیلم اکشن نیاز به تمرکز زیادی ندارد. بجز بخشهای بزن و بکشش که ممکن است ما را میخکوب کند احتمالاً در بخشهایی که دیالوگ در جریان است یا پلات دارد روایت میشود، میتوانیم با رفقا گپوگفت بکنیم و پفک توی صورتمان بتپانیم.
با بررسی اجمالی آمارهای باکسآفیس اینطور به نظر میرسد که به تازگی سینمای اکشن دچار بحران فروش شده و به خوبی قبل ازش استقبال نمیشود. درست است که مثلاً هر عنوان ابرقهرمانی مثل اونجرز و بتمن هرسال کلی فروش دارند ولی خود سینمای اکشن مثل قبل پرطرفدار نیست. یا لااقل انتظار طرفدارانش را برآورده نکرده است. برای پیدا کردن فیلم اکشن خوبی مثل جانسخت(شمارهی یک) هوادارها باید دقیقاً سی سال و گاه بیشتر به عقب برگردند. ولی البته در همین قرن جدید هم عناوین درخشانی در سینمای اکشن در دست است که شانهبهشانهی کلاسیکها میزنند. ماتریکس(باز هم شمارهی یک)، جان ویک و مد مکس مثالهای خیلی خوبی از موفقیت سینمای اکشن در دو دههی اخیر هستند.
چه میشود که یک فیلم اکشن موفق میشود و یکی ناموفق؟ چطور مثلاً جانسخت آخری غیرقابل تماشاست ولی جانسخت اولی اینقدر بینظیر است که مثلاً هرسال کریسمس از بیشتر تلویزیونهای دنیا پخش میشود؟ مثلاً اگر قهرمان داستان خیلی مشت بزند بهتر است؟ یا اگر خیلی لگد بزند؟ اگر همهی آدم بدها عرب و روس باشند بهتر است یا اگر آمریکاییهای فاسد باشند؟ اگر صحنهی تعقیب و گریز با اتوموبیل داشته باشد فیلم خفنی است و مثلاً تویش سه چهارتا مرسدس و استن مارتین را منفجر کنند تماشاچی خوشش میآید؟ یا شاید شما هم مثل من جدیداً عادت کردهاید این بخش فیلمهای اکشن را به دلیل تکراری بودن اسکیپ میکنید؟ مشخصاً هیچ فرم غاییای برای عناصری که باید در داستان گنجانده شود تا شما را دچار آن حالت نشئگی آدرنالین کرده و باسنتان را به صندلی میخ کند وجود ندارد. ولی یحتمل میشود در مورد نکتههای مثبتی که فیلمهای موفق اکشن داشتهاند صحبت کرد و از طریق قیاسی به نتایجی رسید و دانست داستان اکشن چطور باید روایتش را در برابر شما بگسترد که شما ازش لذت ببرید.
اول: داستان!
از قضا همانوقتی که ما داریم صورتمان را توی بستهی پفک فرو میکنیم در برابرمان قرار است داستان فیلم به پیش برود. ولی چطور است که بیشتر فیلمهای اکشن داستان چندان خارقالعادهای ندارند؟ یا پلاتهایشان پر از سوراخ است؟ یا در مرکز توجه روایت نیست؟ مگر میشود اصلاً بدون توجه به داستان نسبت به فیلمی علاقمندی خاصی ابراز کنیم؟ به جرئت میشود گفت برای یک طرفدار سینمای واقعی هیچچیزی مهمتر از داستان فیلم نیست. انفجارهای فیلمهای مایکل بی شاید خیلی خوب باشند و دیگر پوز جلوههای ویژه را زده باشند. ولی دلیل بد بودن فیلمهایش نقص داستانهای فیلمهایش است. و این مشکل به مایکل بی ختم نمیشود.
آخر چند بار میشود داستان یک آقای خیلی شیطانی را تماشا کرد که قرار است تمام دنیا را نابود کند(پلات تکراری)؟ یا چند بار میشود شما بروید سینما فیلمی در مورد دختر لیام نیسن ببینید که یک آقای بدی گروگانش گرفته(پلات تکراری)؟ بالاخره بعد از بار دهم هر آدمی از دیدن تماشای تلاش مذبوحانهی لیام نیسن برای قهرمان اکشن بودن خسته میشود. ولی کافی است با یک فیلمی مثل لبهی فردا(Edge of Tomorrow) روبهرو شویم. بلافاصله تشخیص میدهیم که با داستانی جذاب طرف هستیم که میتوانیم رویش و روی شخصیتهایش سرمایهگذاری احساسی کنیم.
بگذارید در مورد یکی از موفقترین پلاتهای تاریخ سینمای اکشن صحبت کنیم. فیلم Speed تولید ۱۹۹۴ با بازی کیانو ریوز در مورد یک اتوبوس بمبگذاریشده است که اگر سرعتش از ۵۰ مایل در ساعت پایینتر بیاید منفجر میشود. دیگر آدم از پلات یک فیلم اکشن چه میخواهد؟ فیلم عملاً دو ساعت تمام شما را میخکوب روی صندلی نگهمیدارد.
فیلم دیگری از کیانو ریوز یعنی ماتریکس به ما یادآور میشود که غیرممکن نیست یک فیلم اکشن هم به خاطر اکشنش مورد توجه وسیع قرار بگیرد و هم به خاطر داستان قدرتمندش. فیلمهای اکشن به نظر میرسد این جرئت را از دست دادهاند که به فیلمشان پلاتی قدرتمند یا بیشازاندازه پیچیده بدهند. بیشتر فیلمهای اکشن از پلاتهای بازیافتی فیلمهای موفقتر استفاده میکنند و در ضمن انگار با چکش توی سر پلات میزنند که سادهتر و گاهی احمقانهتر بشود. در صورتی که فیلم اکشن هم به پلاتی نیاز دارد که بشود طیاش به سرنوشت شخصیتهای ساکنش علاقمند شد.
جدای از آن باید توجه داشت که ضرباهنگ فیلمهای اکشن معمولاً به شدت سریع است. فیلم احساسی از تعجیل را در بیننده قرار است ایجاد کند. حسی از اضطراب و این که هر حرکت اضافهای که شخصیت اصلی انجام بدهد بد است. این که شخصیت اصلی وقت ندارد با مادربزرگش چایی بخورد. یا توجیه شود که چرا نیاز است با سرعت ۱۴۰ کیلومتر در ساعت از وسط شهر مونتهنگرو بگذرند و همهی جمعه بازارها را زیر بگیرند. این موضوع دقیقاً با پلات و عناصرش میسر خواهد شد. به طور مثال در فیلم ایندیانا جونز اول شما شاهد هستید که نازیها قرار است صندوق الواح موسی را بدزدند. ایندی هم صندوق را میخواهد. همین تضاربی که میان دو جناح درگیر وجود دارد آن حس تعجیل را در بیننده به وجود میآورد و لااقل دلیل تعجیل ایندی را به درستی تبیین میکند. این که هیچ کدام از دو طرف درگیر وقتی برای استراحت ندارند و در نتیجه سرعت ضرباهنگ فیلم قلابی نیست. صرفاً برای این نیست که یک سری شاتهای پرهیجان به بیننده نشان دهد که حس نفسگیری را تلقین کند. تعجیل و نفسگیربودن به روشنی در خود پلات پیریزی شده.
به هیچوجه منظور این نیست که پلات پیچیده همیشه بهتر از پلات ساده است یا رمز موفقیت این است که پلات پیچیده باشد. همانطور که دیدید پلات فیلم اسپید به زحمت از یک خط بیشتر است. یا به طور مثال فیلمهای ریدیک(Riddick) را در نظر بگیرید. فیلم اول پلاتی بسیار ساده دارد. یک عده در سیارهای گیر افتادهاند که وقتی تاریک شود، هیولاها بیرون میآیند و اینها باید قبل از تاریکی از سیاره فرار کنند. درست است که عناصر پسزمینهی روایتی که دربرابر ماست به شدت پیچیدهاست. ما در آیندهای موهومی هستیم که جهانی بسیار پیچیده را به تصویر میکشد. ولی روایت از کنار این پیچیدگیهای عارضی عبور میکند و تمام تمرکزش را متوجه موضوع تعجیل برای فرار میکند. اینطوری ما با یک تریلر قدرتمند مواجه هستیم. حال چه میشود اگر این پیچیدگیهای عارضی بشوند مرکز توجه پلات. فیلم دوم مجموعه چنین چیزیست. حالا جدای از ضرباهنگ عجیب و غریب فیلم و تمرکزهای بیجایش روی شخصیتهایی مثل جودی دنچ و مثلاً زن ژنرالِ نکرومانگر که عملاً هیچ کمکی به پیشبرد پلات نمیکند، همین گسترده شدن ناگهانی پلات از ماجرای کسانی که در سیارهای گیر کردهاند به ماجرای نزاع بر سر قدرت در تمامی کهکشان، باعث میشود فیلم اکشنی متوسط باشد هرچند که سای فای نسبتاً خوبی باشد.
دوم: قهرمان
احتمالاً مهمترین عنصر داستان اکشن قهرمان است. اکشنی که قهرمان مورد پسندی نداشته باشد جنایتی علیه بشریت است. مثلاً در داستان وحشت تمرکز ما بین قهرمان(ها) و هیولا(ها) در رفت و آمد است و اتمسفر اهمیت ویژهای دارد. یا در فیلم فانتزی عناصر ظاهری اهمیت ویژهای دارند. یا مثلاً در علمیتخیلی ما به شدت دنبال پلات قدرتمند و تر و تازه هستیم. ولی فیلم اکشن قهرمان جذاب نیاز دارد. برای همین مثلاً کازینو رویال با بازی دنیل کریگ بهترین فیلم جیمز باند است. چون قهرمانی لذتبخش دارد.
برای درک بهتر اهمیت قهرمان شاید بد نباشد فیلم Die Hard و فیلم A good day to Die Hard را با هم مقایسه کنیم. قهرمان هر دو فیلم جان مککلین است. با یک تفاوت عمده. در فیلم اول جان یک یاروی شکستناپذیر نیست که یککاره دهن همه را چاکواچاک کند. همسریست که دارد به هر دری میزند که دل زنش را دوباره به دست بیاورد. اصلاً بلند شده آمده کالیفورنیا که زنش را بدست بیاورد. نه این که با تروریستها مبارزه کند. فیلم در بیست دقیقهی ابتداییاش با حوصلهی تمام به شما مردی را معرفی میکند که از پرواز کردن وحشت دارد. که در ارتباط برقرار کردن با زنش ناموفق است. که آنقدری برای ازدواجش ارزش قائل است که حاضر است مشاجرههای تکراری را دوباره سربگیرد چون دیگر در زندگیاش هیچچیزی ندارد. در واقع مککلین توی برج ناکاتومی نیست چون مثلاً مثل کاپیتان آمریکا وظیفهاش مبارزه با تروریستهاست. آنجاست چون مجبور است. اینطوری وقتی اکشن ماجرا شروع میشود شما نمیگویید گور پدر مککلین. بلکه دلتان برایش میسوزد. دوست دارید موفق بشود. که زنش را پس بگیرد. یا مثلاً شخصیت عروس را در نظر بگیرید. کیل بیل یک و دو با وجود سرشار بودن از سکانسهای لانگشات اکشن با کوریوگرافی هرجومرجی بینظیر و کاتانا و موتور سیکلت و خانمهای خوشگل، در مورد زنی هستند که موقعی که در اغما بوده مورد تجاوز قرار گرفته، که بچهای دارد. که ناجوانمردانه به عینه عروسیاش به عزا تبدیل شده.
حالا بیایید نگاهی به جان مککلین در فیلم A good day to Die Hard بیندازیم. راستش من که نیم ساعت بیشتر دوام نیاوردم و فیلم را کنار گذاشتم. چون در تمامی این فیلم یک ساعت و خردهای سکانسی نیست که این جان مککلین که بیست سی سال هم پیرتر شده، همهفنحریف نباشد. حالا همهفنحریفیاش به کنار. جان مککلین در فیلمهای قبلی یک عوضی دوست داشتنی است. ولی در پنجمی صرفاً عوضی است. همان سکانس آغازی داستان از تاکسی میزند بیرون یک ماشین میدزدد و مثلاً به صورت رندوم یک سری عابر پیاده را هم مورد ضرب و شتم قرار میدهد و با ماشین از روی ماشینهای مردم رد میشود که یک خانم بیگناهی هم توی یکی از همین ماشینهای مذکور شروع میکند به جیغ زدن که خدایا مگر من چه کردهام که در روز روشن؟ در واقع فیلم پنجم تمامی آن تصور مککلین به عنوان عوضیای که برای جان مردم ارزش قائل است و برای همین اصلاً پلیس شده را در هم میشکند و دقیقاً به همین خاطر فیلم مزخرفی است. این عبارت قبلی را اینطور اصلاح کنید که فیلم «کلیشهای» مزخرفی است که قهرمانی نامتمایز و فراموششدنی دارد.
ایندیانا جونز سهگانهی اصلی که احتمالاً یکی از موفقترین قهرمانان اکشن تاریخ است را باید نقطهی مقابل واقعی مککلین فیلم پنجم جانسخت دانست. چون به واقع لحظهای نیست که شما مطمئن باشید ایندی موقعیت را تحت کنترل کامل دارد. مثلاً در فیلم اول(آرک گمشده) لحظات بسیار مهمی وجود دارد که شما در حین تماشای تلاش ایندی برای تصاحب کردن ماشین نازیها، حس میکنید ممکن است موفق نشود. به خصوص وقتی دستش تیر میخورد و موسیقی بینظیر آقای جان ویلیامز ناگهان ریتمی جدی به خود میگیرد. و همین آسیبپذیری ایندی و فائق آمدن نهاییاش آدرنالین خون را به شدت بالا میبرد. در عوض فیلم چهارم ایندیانا جونز احتمالاً به خاطر لحن طاعنانهی بیش از حد طنزش سکانسی ندارد که شما حس کنید ایندی در خطر است یا قرار است مشکلی جدی برایش رخ بدهد برای همین فیلم اکشن خوبی نیست. و فیلم کمدی واقعاً بدی است.
مثال دیگر Riddick است. قهرمان اکشن خوب مثل هر قهرمان واقعگرایانهی دیگری باید جدای از نقطهضعف داشتن(که باعث همدردی ما میشود) و آسیبپذیر بودن(مثل جیمز باند دانیل کریگ)، منعطف هم باشد. در واقع اگر قهرمان اکشن صرفاً نیروی خام طبیعت باشد که کوسهوار به پیش برود و پشت سرش مرگ و نیستی و ویرانی به جا بگذارد، نیازی به همدلی در بیننده باقی نمیگذارد. ولی مثلاً فیلم Pitch Black داستان(یا آرک) تبرئه و آمرزش شخصیت ریدیک است. ریدیک که یکی از خونخوارترین قاتلان تاریخ است نه فقط به کمک همراهانش میرود که از مرگ یکیشان ناراحت هم میشود. یعنی ریدیک در طی داستان یک بار دیگر با ارزشهای انسانیاش پیوندی هرچند سست برقرار میکند یا نشان میدهد که این ارزشها همیشه درونش بودهاند هرچند در پیچاپیچ دالانی مهجور در ناکجای ذهنش و در نتیجه آمرزیده میشود و بیننده این فرصت را پیدا میکند که ریدیک را تبرئه کند. چون حالا ریدیک هم مثل هر انسان دیگری آسیبپذیر است.
تضاد این موضوع را میشود با بررسی فیلم لوسی(۲۰۱۴) با بازی اسکارلت جوهانسن با کارگردانی لوک بسون مشاهده کرد. روند ماجرای لوسی تقریباً عکس ماجرای ریدیک است. لوسی اولش زنی بیدفاع است که در نهایت به سوپرابرهیروقهرمانخفن بینظیر تبدیل میشود. یعنی شما شخصیتی را میبینید که کاملاً وحشتزده است و بسیار بسیار آسیبپذیر و بعد شخصیت از یک جایی به بعد آسیبناپذیر است و انسانیتش گرفته میشود. از اینجا به بعد سخت است که فیلم را به عنوان یک فیلم اکشن هیجانی جدی بگیریم. چون داستان وجه انسانی شخصیت را که قرار است باهاش همدردی کنیم از ما میگیرد. حتا دیگر انگیزههای انسانی شخصیت از بین میرود. آنچه در برابر ماست دیگر لوسی نیست که بخواهیم برای جانش هراسان باشیم. یک ایدهی علمیتخیلی تکراری و یک فیلم اکشن متوسط رو به پایین.
شخصیت نیو یک مثال بینظیر دیگر است. شخصیتی که در مبارزه با مأمور اسمیت در فیلم اول شکستهای سختی میخورد و بارها حس میکنیم مرگش حتمی است. ولی همین شخصیت در فیلم دوم با عینکآفتابی گذاشتن و درو کردن مأمور اسمیتها به صورت گلهای و نقطهضعف نشان ندادن در حین مبارزه باعث میشود ما آسیبپذیریاش را حس نکنیم. ولی در عوض جنبهی انسانیاش را در همهی بخشهای دیگر فیلم میبینیم. به خصوص از دریچهی عشقش به ترینیتی. در واقع نیو هرچند در مبارزه ورزیده میشود ولی هرگز جنبهی آسیبپذیر انسانیاش را از دست نمیدهد و هرگز انگیزههایش فراتر از انگیزههای انسانی نیست. چون مثلاً اگر اینطور بود باید در فیلم دوم بین نجات زایان و نجات تنها یک نفر(ترینیتی) نجات زایان را انتخاب میکرد. ولی نیو انسان است و فیلم هرگز نمیگذارد شما این موضوع را فراموش کنید و همدردیتان با قهرمان داستان را به دست فراموشی بسپارید. حتا ابرقهرمانان هم وقتی بهیادماندنی و جذابند که وجه انسانیشان فراموش نشود. برای همین هرگز نشد که از سوپرمن واقعاً خوشم بیاید. در عوض شخصیتهایی که به شدت آسیبپذیرند مثل بتمن، یا شخصیتهایی که درگیری درونی دارند مثل هالک یا شخصیتهایی مثل استیو راجرز(کاپیتان آمریکا) که با اخلاقیاتی رو به مرگ درگیرند و شاهد فروپاشی جهان و ارزشهای پیشین هستند برایم جذابترند.
سوم: شخصیت منفی
شخصیت شرور فیلم اکشن میتواند همانقدر در بهبود داستان موثر باشد که قهرمانش. از قدیم گفتهاند هر چه شخصیت منفی داستان بهتر باشد داستان هم جذابتر و بهتر میشود. معمولاً هم شخصیتهای منفی خوب قطب مخالف واقعی شخصیت اصلی داستان هستند و با این وجود ریسمانهایی هرچند نازک قهرمان و شرور را به هم متصل میکند. همین اشتراکات دو شخصیت مسیر را برای درگیری باز میکند. در عوض در بیشتر فیلمهای اکشن شاهد این هستیم که شخصیتهای منفی صرفاً تقلیلی مسخره از انگیزههای نامشخصی مثل پولدوستی هستند. یا مثلاً صرفاً قرار است دنیا را به دلایل عقیدتی سیاسی بسیار دور از ذهن منفجر کنند. در چنین فیلمهایی شخصیت منفی در حد یک جبههی فکری یا نمادگراییای کاریکاتوروار و غیرقابل لمس پایین آورده میشود. برای همین بگذارید نگاهی به چند شرور بهیادماندنی سینمای اکشن بیندازیم.
مدل T1000 در ترمیناتور به جان و سارا کانر ربط دارد و در ضمن یک مدل ترمیناتور است دقیقاً مثل شخصیت آرنولد. ولی مثل آرنولد پایبند به دستورات جان نیست. در نتیجه درگیریای که بین شخصیت اصلی و شرور داستان پیش میآید بسیار جذاب میشود. در درام جنایی موفق نولان، بتمن شوالیهی تاریکی، جوکر به شدت به شخصیت بتمن نزدیک است. یا به قدری بتمن را دقیق مورد مطالعه قرار داده که در بهترین سکانس فیلم یعنی وقتی بتمن جوکر را بازجویی میکند، جوکر دقیقاً میداند باید کجاها دست بگذارد که بتمن را حسابی جری کند. او بارها روی این موضوع تأکید میکند که بتمن هم یک روانی مثل خودش است. که آنها دو روی یک سکه هستند. که هر دو مولود هرجومرج گاتاماند. که بتمن یک پاسخ به این هرجومرج است و جوکر هم قطعاً یک پاسخ است ولی به ترتیبی دیگر. در واقع اگر سوال ما این باشد که چطور شخصیت منفی خوبی بسازیم جوابش این میشود که یک نگاهی به جوکر در این سکانس بیندازیم چون یکی از بهترین جلوهگریهای شخصیت جوکر به صورت کلی(از کمیک تا فیلم تا کارتونها و بازیها) است.
از جلوههای مهم یک شرور خوب فیلم اکشن انگیزهاش است. شخصیت منفی خوب شخصیت منفیای نیست که کاریکاتوری باشد از کسی که حالا به خاطر سر رفتن حوصلهاش قرار است دنیا را منهدم کند. یا مثلاً صرفاً جوع پول و ثروت دارد. یکی دیگر از شخصیتهای شرور برجستهی سینما لشیفغ است. لشیفغ شرور فیلم کازینو رویال است و تضادی مثال زدنی دارد با همهی شخصیت شرورهای جیمزباندی پیش از خودش. در جایی که همهی شرورهای جیمز باند تا پیش از این در تکاپوی پول درآوردن یا تسخیر جهان به دلایلی موهوم بودند و یا تنها نمایندههایی سخیف و تقلیلیافته از جبههگیریهای جنگ سرد و نبردهای پراکسی بودند، لشیفغ اولین شرور واقعاً انسانی با انگیزهای قابل درک است. لشیفغ پول نیاز دارد وگرنه جانش در خطر است. حالا این را مقایسه بکنید با یک شرور بیصورتی که مدام دارد گربهاش را نوازش میکند(بلوفلد در ۰۰۷ تنها دوبار زندگی میکنید). مشخصاً لشیفغ چهرهای بارها انسانیتر به نمایش میگذارد. خواستهاش مشخص و قابل فهم است و نیازی نیست برای درک کردنش درگیر مفاهیم انتزاعی و تضارب عقاید سیاسی شوید.
یکی دیگر از شخصیتهای منفی موفق مهم تاریخ سینما دارث ویدر است. و به یادماندنی بودنش به خاطر این نیست که ویدر شر مطلق است. مشخصاً در ظاهر ماجرا ویدر مهمترین شخصیت شرور کهکشان بعد از امپراطور پالپاتین است. ولی به یادماندنی بودنش به خاطر رابطهایست که با لوک دارد و این که در نهایت پشت آن نقاب فلزی چهرهای رنجکشیده و انسانی قرار گرفته است.
چهارم: کوریوگرافی، بدلکاری و کاربرد دوربین در سکانس مبارزه
مسلماً فیلم اکشن بدون بدلکاری و سکانسهای هیجانانگیزی که نهایتاً با تلاش تیمهای بدلکاری و جلوههای ویژه به سکانسهای اکشن تبدیل میشوند به درد نمیخورد. حالا هرچه سکانسها واقعگرایانهتر باشند و هرچه شما در ایجاد وهم واقعیت موفقتر باشید فیلمتان هم بهتر است.
تام کروز یکی از بازیگرانیست که معروف است از بدلکار به جای خودش استفاده نمیکند. چون معتقد است هرقدر فیلم واقعگرایانهتر این سکانسهای اکشن را به نمایش بگذارد، موفقتر خواهد بود. پس مثلاً اصرار دارد واقعاً در فیلم ماموریت غیرممکن روی قطار بپرد یا از ساختمانها واقعاً خودش بالا برود. یا مثلاً معروف است که جکی چان نه فقط خودش صحنههای نبرد را کوریوگرافی میکند که هیچوقت از بدل برای بخشهای اکشن استفاده نمیکند. یا مثلاً کیانو ریوز برای واقعگرایانهتر بودن فیلم سعی میکند خودش صحنهها را اجرا کند و تاجای ممکن از بدلکار استفاده نشود. حتا با علاقهی تمام هنرهای رزمی یادمیگیرد که بازیای بهتر و واقعگرایانهتر را به نمایش بگذارد. یا هریسون فورد برای تصویربرداری صحنهی تعقیب و گریز اتوموبیل نازیها در فیلم اول ایندیانا جونز اصرار میکند که خودش شخصاً همهی قسمتها را بازی کند.
این موضوع برای فیلم اکشن یک نکتهی مثبت خیلی بزرگ محسوب میشود. ضمن این که باعث میشود شما بازیگری را انتخاب کنید که تا حدی بتواند خودش بدلکاری خودش را انجام بدهد. یا لااقل وقتی نیاز باشد در یک لانگشات یک جایی روی صورتش فوکوس کنید یا در طی درگیری یک جایی از زد و خورد یا تعقیب و گریز صورتش در فوکوس دوربین قرار بگیرد، بتواند لااقل بازیای قابل قبول ارائه دهد. در واقع این که کروز به شخصه با یک تکه طناب به برج الخلیفه آویزان است موضوع بسیار مهم و نفسگیری است. میتوان اینطور گفت که بهترین سکانسهای اکشن تاریخ سینما را بازیگران و بدلکارانی اینچنین به وجود آوردهاند. فیلم معروف و محبوب جرج میلر، مد مکس را مثلاً اگر در نظر بگیرید به اهمیت این واقعگرایی بیشتر پی میبرید. این که میلر کمترین استفادهی ممکن از جلوههای ویژه را کرده است و تاجای ممکن بخشهای مربوط به تعقیب و گریز اتوموبیلها را واقعاً تصویربرداری کرده است بر هیجانانگیز بودن مد مکس موثر است. یعنی احتمالاً انتظار میرود که با پیشرفت صنعت سینما و جلوههای ویژه میلر برای ساختن مد مکس تازهاش به سمت استفاده از جلوههای ویژه برود. ولی عملاً اتفاق برعکسی میافتد و حتا استفادهی میلر از جلوههای ویژه و حیلههای تصویری کمتر از مد مکس ۱۹۷۹ میشود.
آنچیزی که کیانو ریوز و هریسون فورد بهش پایبند هستند بازیگری فیزیکال است. معنی این عبارت لزوماً این نیست که بازیگر همهی بخشهای مرگبار فیلم را خودش بازی کند. بلکه همین که به ما نشان دهد که بازیگر اکشن مورد علاقهی ما واقعاً میتواند مثلاً مشت بزند یا لگد بیندازد خیلی توفیر میکند با بازیگری مثل لیام نیسن یا مت دمون که مطلقاً نمیتوانند صحنههای اکشن را بازی کنند. بازیگری که خودش نتواند بخشهای اکشن را بازی کند درواقع وزنهای مضاعف بر دوش کارگردان است که باید تمهیدی به دور این واقعیت بیندیشد. مثلاً مجبور میشود مدام زاویهی دوربین را عوض کند و مدام کاتهای اعصابخردکن بزند یا بدتر از آن، از دوربین پر لرزش موقع بخشهای اکشن استفاده کند. مثلاً اگر جان ویک را در نظر بگیرید میبینید که پر از لانگشاتهاییست که در آن کیانو ریوز چند نفر را زمین میزند و شلیک میکند و دوربین به هیچوجه طی این سکانسها نمیلرزد. در صورتی که مثلاً در فیلم Taken هر وقت درگیری رخ میدهد دوربین مثل این که دچار حملهی صرع شده باشد شروع میکند به لرزیدن.
مشخص نیست چرا و چه کسی چنین نظری داشته که دوربینهایی که به شدت در حال لرزیدن هستند و مثلاً کاتزدنهای پشت سر هم و تجمع خفقانآور جلوههای صوتی معنیاش میشود صحنهی اکشن خوب.
برای مقایسه میشود چهار فیلم بورن آلتیماتوم(۲۰۰۷) به کارگردانی پال گرینگرس، الکس کراس(۲۰۱۲) به کارگردانی راب کوهن، کولترال(۲۰۰۴) به کارگردانی مایکل مان و اسپید ریسر(۲۰۰۸) به کارگردانی خواهران ووچافسکی را با هم مقایسه کرد.
بورن آلتیماتوم نمونهی صحیح استفاده از دوربین لرزان است و احتمالاً پال گرینگرس تنها کارگردان دنیاست که از دوربین لرزان به درستی استفاده میکند. از سویی کاملاً مشخص است که مت دمون و تیم بدلکاران به شدت به بخشهای اکشن فیلم علاقمندند. ولی خود مت دمون و بازیگر مقابلش که در صحنهی تعقیب و گریز با هم درگیر میشوند به هیچوجه بازیگر اکشن نیستند. برای همین کارگردان مجبور است با لرزاندن دوربین این واقعیت را تاجای ممکن از مرکز توجه دور نگه دارد. ولی در کنار این موضوع، تدوین بیبدیل و استفاده از وایتشاتهای بینظیر در لحظاتی حیاتی باعث میشود که دوربین لرزان آنقدری اعصابخردکن نباشد چون در نهایت شما در دنبال کردن آنچه در حال رخدادن است عاجز نخواهید بود و لرزاندن دوربین به کمترین حد ممکن صورت میگیرد. ولی به نظر میرسد بعضی کارگردانها دوربین را میلرزانند چون… از این کار خوششان میآید؟
صحنهی مبارزهی پایانی فیلم الکس کراس را در نظر بگیرید. تایلر پری و متیو فاکس در این صحنه قرار است با هم مبارزه کنند ولی دوربین انقدر میلرزد و از در و دیوار فیلمبرداری میشود که شما فقط یک سری صدا میشنوید مبنی بر این که گوییا کسی این وسط دارد به کسی هم مشتی میزند. تا جایی که به بیننده ربط دارد البته ممکن است تایلر پری و متیو فاکس در حال چایی خوردن با ننهبزرگشان باشند. این موضوع به قدری سردستی و بیدلیل است که آدم ممکن است تصور کند متیو فاکس اصلاً بازیگر اکشن خوبی نیست که کارگردان مجبور شده از چنین دوربین لرزانی استفاده کند. ولی همین متیو فاکس را مقایسه کنید با متیو فاکس در اسپید ریسر در صحنهی درگیر شدنش با نینجایی که شبانه به خانهی یاروها حمله کرده. دوربین بدون این که کات بخورد روی زنجیرهی حرکات دو مبارز تمرکز میکند و تا جای ممکن عقب میرود که شما قشنگ ببینید که هیچ دروغی در کار نیست و اینها واقعاً دارند به هم مشت میزنند. نه هیجان کاذبی قرار است تولید شود و نه شما گیج میشوید که خب حالا چی شد؟ یعنی متیو فاکس بلد است بدلکاری کند. خب پس چرا باید جوری فیلم بگیرید که انگار سر صحنهی فیلمبرداری زلزله شده؟ سکانسهای درگیری مزخرفی مثل فیلم Taken را مقایسه کنید با سکانس درگیری نئو و مأمور اسمیت در ایستگاه مترو. ببینید چطور دوربین با دستودلبازی تمام همهی مشتها و لگدها را به شما نشان میدهد. بدون این که کمترین لرزشی در تصویر ببینید چطور تداوم حرکات در مرکز توجه قرار میگیرند. دوربین نه فقط مبارزه را در مرکز توجه میآورد، بلکه با حرص و ولع فضای ایستگاه را به شما نشان میدهد که شما حتا یک دم از دنبال کردن موقعیت هرلحظهی شخصیتها در پلتفورم مبارزه غافل نشوید. انگار حقیقتاً در حال تماشای مبارزهی کنگفوی زنده باشید. دوربین همچون فرشتهای که در حال شناوری باشد از زاویههای کاملاً واید به شما اجازه میدهد سر فرصت این نمایش بینظیر را تماشا کنید. فیلم اخیر کیانو ریوز یعنی جان ویک هم دقیقاً روی همین موضوع تمرکز کرده است. این فیلم که به کارگردانی بدلکار سابق چد استالسکی تهیه شده به خوبی روی اهمیت وایدشات و دوربین سیال در صحنههای اکشن تأکید کرده است.
دوربین لرزان را نباید با دوربین سر دست اشتباه گرفت. مثلاً یک نمونهی عاقلانهی استفاده از دوربین سردست فیلم کولترال با بازی تام کروز است. دوربین سر دست وقتیست که شما در یک سکانس یا شات دوربین را روی دست بگیرید و از پایه استفاده نکنید. در واقع در این حالت شما قرار نیست دوربین را بلرزانید. بلکه صرفاً شات شما ثابت مطلق نیست. این قضیه به پیشبینیناپذیری بیشتر صحنه کمک میکند و حالتی از عدم اطمینان را تلقین میکند و به هیچوجه قرار نیست توجه شما را از مرکز اتفاقات دور کند و شما مثلاً فراموش کنید که چقدر بدلکاری فیلم و جلوههای ویژهاش افتضاح است. پیرنگ و تم اصلی فیلم کولترال هم دقیقاً همین پیشبینیناپذیری است. پس میبینیم که دوربین روی دست به نفع فیلم عمل میکند. یکی دیگر از نمونههای موفق دوربین روی دست در ابتدای فیلم نجات سرباز رایان است که سربازها قبل از نبرد ساحل نورماندی در قایق نفربر نشستهاند و دوربین هم انگار از زاویهی دید یکی از سربازها که کنارشان نشسته باشد دارد ماجرا را روایت میکند. حالا این استفادهی عاقلانهی اسپیلبرگ از دوربین سر دست را مقایسه کنید با همهی صحنههای دوربین لرزانی که در فیلمهای اکشن دیدهاید. تازه خالی از لطف هم نیست که بدانید خیلی وقتها این اثر لرزش را در هنگام تدوین بیشترش هم میکنند که نکند یک موقع شما سردرد متوسط بگیرید و حتماً دهنتان موقع دیدن فیلم سرویس شده و سردرد خواهر مادر دار بگیرید.
آیا وایدشات پاسخ غاییست؟ آیا همین که دوربین را نلرزانیم بخش مبارزه خوب میشود؟ یک عنصر نهایی را باید در مبارزه در نظر گرفت. موضوع بازیگری در هنگام مبارزه. در واقع خطر دیگری که یک سکانس مبارزه را تهدید میکند این است که به قدری به خوبی کوریوگرافی شده باشد که حس کنیم در حال تماشای رقص هستیم. یعنی بنشینیم و پرتاب مشت و لگدها را ببینیم بدون این که حتا یک لحظه نگران شخصیت اصلی باشیم. درواقع اگر آسیبپذیری و انسانیت را از شخصیتها بگیریم و باعث شویم بیننده فراموش کند که این کسی که دارد مبارزه میکند همچنان شخصیت اصلی است و همچنان درام در جریان است، تسلسل شخصیت را شکستهایم. مثلاً جکی چان از این نظر بیمانند است. همهی سکانسهای مبارزهی جکی چان را در نظر بیاورید و مقایسهاش بکنید با مثلاً جت لی که با صورتی آهنین و رقصی شکستناپذیر با افواج دشمنان مبارزه میکند یا دانی ین که هرگز از کسی مشت نمیخورد. در عوض جکی چان در تمام مدت بین زجیرهی مشتها و لگدها در حال عوض کردن حالت صورت یا حرف زدن یا ادا در آوردن است. چون دقیقاً متوجه اهمیت این موضوع است که شما سکانس مبارزه را به صورت یک رقص از پیش تمرین شده نبینید. برای همین مدام وسط مبارزات جکی چان میبینید که مشت میخورد یا مجبور است از در و دیوار بالا برود و خودش را به آب و آتش بزند که پیروز شود و این نگرانی و این عدم اطمینان را تمام مدت دارد با چهره و حرکاتش جلوی دوربین اجرا میکند.
یک مثال بد از این قضیه صحنهی درگیری آناکین اسکایواکر و اوبیوان کنوبی در سیارهی موستافار است یعنی صحنهی نبرد آخر فیلم سوم استاروارز، انتقام سیثها. صحنهی درگیری لایتسیبر این دو هرچند از نظر ظاهری قابل تحسین است و حقیقتاً هنرمندانه تدوین شده، ولی هرگز صحنهای ندارد که شما حس کنید هیچ یک از دو شخصیت حقیقتاً آسیبپذیر هستند و یا ممکن است اتفاقی برایشان بیفتد. هرگز در طول مبارزه حالت چهرهی هایدن کریستنس تغییر نمیکند(البته کریستنسن بازیگر خیلی خوبی هم نیست). مثلاً در مقام مقایسه صحنهی درگیری نئو با وردستهای میراونژین در فیلم ماتریکس ۲ را در نظر بگیرید. یک بار دیگر کارکرد دوربین مثالزدنی است ولی چیزی که به بهبود سکانس کمک میکند لحظاتیست که نیو با حالات صورتش به ما میفهماند ممکن است شکست بخورد و یا به شدت زخمی شود.
با استفاده از منابع کریس استاکمن با دخل و تصرف
منبع: وبسایت سفید