سالیان دراز شخصیت منفی در فیلم های هالیوودی «آدم بده هایی» بودند که با لهجه خاصی صحبت می کردند و نه حس گذشته را به ما انتقال می دادند و نه آینده را. اما فیلمنامه نویسانی که برای این مقاله با آنها مصاحبه شده، گامی پیش تر می روند و زندگی شخصیت های منفی خود را برای ما تشریح می نمایند و به ما کمک می کنند که از چند و چون اعمال خبیثشان سر در بیاوریم. در فیلم های این فیلمنامه نویسان قصه جنایی در مرحله دوم قرار دارد. در واقع آن چه که در ذهن شخصیت ها می گذرد موتور جلو برنده فیلم را تشکیل می دهد.
برای مایکل مان (سازنده فیلم هایی چون مخمصه، دزد، شکارچی انسان) پرداخت شخصیت های پیچیده، جذاب ترین و مهمترین بخش فرایند قصه پردازی است: «چرا که چنین شخصیتی در حاشیه و بیرون از ساختارهای ارزشی ما زندگی می کند. وقتی که شما اصطکاکی میان او و اجتماع بوجود می آورید جرقه ای بوجود می آید و شما در ان صورت است که می توانید یک درگیری نا معمول پدید آورید.»
پرداخت چنین شخصیتی ابزار خارق العاده ای برای روایت کردن یک داستان نامتعارف است. غالب «تبهکاران» فیلم های مایکل مان، ریشه در واقعیت ملموس دارند. چنین پرداختی مقادیر زیادی تحقیق و پژوهش می طلبد و او دوست دارد که به معنای واقعی کلمه، خود را در دنیایی که درباره اش می نویسد غوطه ور سازد. سر کردن با مامورانی که با چنین موجوداتی سروکار دارند از جمله فرایندهای کاری او را تشکیل می دهد.
شخصیت های او غالباً ملغمه ای از شخصیت ها مختلف است. به عنوان مثال شخصیت نیل مکولی در فیلم مخمصه بر اساس شخصیت فردی با نام واقعی نیل مکولی نوشته شد که در زد و خوردی، توسط یکی از دوستان پلیس مایکل مان در سال 1963 در شیکاگو به قتل رسید: «این اتفاق هنگامی افتاد که این دو نفر همدیگر را در کافه ای ملاقات کردند و احساس کردند که یکی از ان ها احتمالاً دیگری را خواهد کشت.»
مایکل مان معتقد است که شناخت ویژگی های فردی یک آدم برای ساختن و پرداختن شخصیت منفی اهمیت زیادی دارد: «باید دانست که دوران بچگی و مدرسه اش چگونه گذشته است؟ چه نوع رابطه ای با خانواده خود داشته است؟ آدم منظمی بوده یا شلخته؟ نظام ارزشی او از چه قرار است؟ جامعه خود را چگونه می بیند؟ تمامی این چیزها به علاوه وجود آدمی که از خون و گوشت ساخته شده چیزی است که دست آخر، یک موجود انسانی تمام عیار و پیچیده را می سازد. این هدف من است. دلم می خواهد یک انسان پیچیده سه بعدی بسازم. معتقدم تمامی شخصیت ها وقتی جان می گیرند که به همان پیچیدگی خود ما باشند. منظورم این است که پر از تناقض باشند. چرا که همگی ما موجوداتی گر از تناقض و تضاد هستیم.»
مثلاً شخصیت نیک مکولی در فیلم مخمصه به عدم وابستگی اعتقاد دارد: «بخشی از اعتقادات او این است که هم چون مردی نامرئی زندگی کند. می خواهد در کاری که انجام می دهد خطر را به حداقل برساند. به همین خاطر است که او کت و شلوارهای خاکستری و پیرهن سفید می پوشد. دلش نمی خواهد ظاهرش توی چشم بزند که به یاد بماند. او خود مردی «خاکستری» است. آدمی در میان آدم های دیگر که به قهوه خانه های تاریک و غم گرفته رفت و آمد دارد. همه چیز نامرئی و معمولی به نظر می رسد. در عین حالی که مک کولی به اعمال جنایت کارانه خود ادامه می دهد کمتر نیز خطر می کند. هر چه دستمزد را بالاتر می برد بخت تاب آوردن و ماندنش نیز بیشتر می شود.
تضاد وقتی رخ می دهد که مک کولی عاشق ادی می شود. یعنی به عبارت دیگر به اعتقاد و طرز فکر همیشگی خود پشت پا می زند. فکر می کند اگر این دختر او را همراهی نکند هدف او یعنی برداشتن آن پول و فرار کردن بی معناست. احساسات از او آدمی متفاوت می سازد و همین است که در نهایت سقوط او را باعث می شود. نقص مک کولی – یعنی دل به احساسات خود سپردن – این آدم خبیث را در حد من و شما می کند. همگی ما در گذشته ای دور و نزدیک اسیر احساسات خود شده ایم و بدین جهت است که با او همذات پینداری می کنیم و به رغم آن که او یک «تبهکار» به تمام معناست، ما دلمان می خواهد که او موفق شود. یعنی هم پول را ببرد و هم دختر را…
مترجم: سعید خاموش
منبع: کلاس سینما